اللهم عجل الولیک الفرج

رهبــــــــر خوبان
شهدا شرمنده ایم | صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل
نويسندگان
لگوی ما
div>head
علمای شیعه
آیت الله سیستانی

آیت الله خامنه ای

آیت الله وحید خراسانی

آیت الله صافی گلپایگانی

آیت الله مکارم شیرازی

شبهه در خصوص بحث ولایت فقیه

شبه3-اینکه میگویند«طرح بحث ولایت فقیه از ابداعات امام خمینی است و پیش از ایشان کسی این بحث را مطرح نکرده»درست است؟

«ولایت فقیه» جزو مسلمات فقه شیعه است. ایـــــن که حالا بعضی نیمه سوادها می گویند امام «ولایت فقیه»را ابتکار کرد و دیگر علما ان را قبول نداشتند، ناشی از بی اطلاعی است.

امام بزرگوار این نقش ولایت فقیه را از من فقه سیاسی اسلام واز متن دین فهمیده و استنباط کرد؛ همچنان  که در طول تاریخ  شیعه و تاریخ فقه شیعی در تمام ادوار، فقهای ما این را از دین فهمیدند و شناختند و به اذعان کردند، ایم این جزو  مسلمات فقه اسلام شناختند ودانستند؛وهمین طور هم هست. 

منبع:از بیانات مقام معظم رهبری در خطبه نماز جمعه تهران1387/3/14

بیانات مقام معظم انقلاب در مراسم پازدهمین سالگرد ارتحال امام خمینی(ره)1383/3/14


برچسب‌ها: رهبر خوبان،شبهه در خصوص بحث ولایت فقیه, ولایت فقیه, ,
[ چهار شنبه 10 مهر 1392 ] [ 14:48 ] [ خادم الشهدا ]

شبهه در خصوص بحث ولایت فقیه

شبهه2-ایا ولایتی که شما میگویید در کجای دین آمده است؟ایا میتوانید دلیلی قرآنی برای اثبات ولایت فقیه بیاورید؟

اتفاقا امام صادق (علیه السلام) نیز برای اثبات ولایت علما؛ از ایه قران استفاده کرده اند؛ان حضرت در روایتی که در اکثر تفاسیر معتبر روایتی امده است، می فرماید:< از جمله چیزهایی که به سبب ان،کسی مستحق امامت می شود؛پاکدامنی و پاکی از گناهان ومعاصی هلاکت باری است که [ادمی] را لایق اتش دوزخ می کند ودیگر، اگاهی روشن از تمام حلال ها و حرام هایی که مردم بدان ها نیاز دارند وسوم،علم به قران(وشناخت خاص وعام و محکم ومنشابه وناسخ ومنسوخ ان و...)> ابی عمرو زیبری پرسید:چه دلیلی وجود دارد برای انکه ویژگی های رهبری وامات، تنها در اموری است که شما فرمودید؟حضرت فرموند:<به دلیل این قول پروردگار که درباره کانی است که سوی خداوندایجاد حکومت اذن دارند وایشان را اهل حکومت قرار داده است؛<إنا أنزلنا التوراةَ فیها هدیً و نور یحکم بها النبیون الذین اسلموا للذین هادوا و الربانیون و الاحبار>؛ تورات را ما نازل کردیم که در ان هدایت و نور بود؛انبیاء که اسلام اوردندبا انا در بین یهودیان حکم می کردند، و همچنین ربانیون که مربیان مردم بودند وعلما،بر طبق  ان در بین مردم حکوت میکردند>پس دسته دوم از پیشوایان،یعنی ربانیون،غیر از انبیاء هستند؛ انها کسانی هستند که مردم راباعلم خود تربیت می کنند.ودسته ی سوم یهنی احبار،همان علماء هستند و انها، غیر از دسته دوم یعنی ربانیونند.>>

 


برچسب‌ها: ایا ولایتی که شما میگویید در کجای دین است؟ایا میتوانید دلیلی قرانی برا اثبات ولایت فقیه بیاورید؟, رهبر خوبان, شبهه در مورد ولایت فقیه, ,
[ دو شنبه 8 مهر 1392 ] [ 20:40 ] [ خادم الشهدا ]

شبهه در خصوص بحث ولایت فقیه

 

شبهه1- در دوران غیبت امام زمان(عج) که دسترسی به امام معصوم ممکن نیست،ایا بازهم تشکیل حکومت اسلام ضرورت دارد؟

از غیبت صغرا تاکنون که بیش از هزار سال میگذرد و ممکن است صد هزار سال دیگر و مصلحت اقتضا نکند که حضرت تشریف بیاورد،در طول این مدت مدید احکام اسلام باید زمین بماند واجرا نشود، وهر که هر کاری خواست بکند؟

هرج و مرج است؟ قوانینی که یغمبر اسلام ار راه بیان تبلیغ نشر اجرای آن23سال زحمت طاقت فرسا کشید فقط برای مدت محمدوی بود؟! ایا خدا اجرای احکامش را محدود کرد به دویست سال؟! او پس از غیبت صغرا اسلام دیگر همه چیزی را رها کرده است؟!

اکنون که دوران غیبت امام(علیه اسلام)پیش امده وبناست احکام حکومتی اسلام باقی بمانده و استمرار پیدا کند و هرج ومرج روا نیست،تشکیل حکومت لازم می اید.

عقل هم به ما حکم می کند که تشکیلات لازم است تا اگر به ما هجوم اوردند بتوانیم جلو گیری کنیم اگر به نوامیس مسلمین تهاجم کردند، دفاع کنیم... برای جلوگیری از تعدیات افراد نسبت به یکدیگر هم حکومت و دستگاه قضایی وا ارجایی لازم است. چون این امور به خودی خود صورت نمیگیرد، باید حکومت تشکیل داد.

منبع:امام خمینی، کتاب ولایت فقیه،ص27

همان،ص:50


برچسب‌ها: رهبر خوبان, شبهه در خصوص بحث ولایت فقیه, ولایت فقیه, ,
[ دو شنبه 8 مهر 1392 ] [ 14:50 ] [ خادم الشهدا ]

 

سید علی اندرزگو چریک سرخی که هر سپیده را با وضو از اقیانوس عظیم قرآن و نهج البلاغه آغاز می کرد و سرود صبح گاهش زیارت عاشورا بود . زین رو مجاهدی شد که نامش لرزه بر اندام شغالان امنیتی طاغوت می انداخت و تمامی آن دستگاه جهنمی را هراسان و ترسان به دنبال خویش می کشانید . اندرزگو یکی از تربیت یافتگان مکتب اهل بیت بود . شهیدی که در پیشرفت و ارتقای معارف این مکتب آنقدر پیش رفت تا به مرز شهادت رسید . سید علی اندرزگو در ظهر رمضان سال 1317 شمسی به دنیا آمد و در غروب رمضان سال 1357 شمسی به مولایش علی ( ع ) اقتدا کرد و با پیکری خونین به دیدار پروردگار شتافت . شهید اندرزگو از سن هفت سالگی به مدرسه رفت و تا کلاس ششم در مدرسه فرخی درس خواند . دوازده ساله بود که در یک مغازه نجاری شروع بکار کرد و پس از کلاس ششم بنا به خواسته خودش به درس طلبگی پرداخت . او روزها کار میکرد و شبها درس می خواند از همان دوران نوجوانی فردی فوق العاده باهوش و مهربان بود و به همه محبت میکرد . شهید اندرزگو کسی بود که در سن 13 سالگی در خیابان فریاد میزد این چه مملکتی است ؟ این چه شاهی است ؟


برچسب‌ها: زندگینامه مجاهد شهید حجه الاسلام سید علی اندرزگو, زندگینامه کامل مجاهد شهید حجه الاسلام سید علی اندرزگو,
ادامه مطلب
[ یک شنبه 7 مهر 1392 ] [ 14:20 ] [ ]

وصیت نامه شهید منصور نظریه ایثارگری که در اسپانیا به شهادت رسید

 

متن زیر وصیت نامه دانشجوی شهید منصور نظریه میباشد که در سحرگاه 28 صفر ( 4/10/1360 ) مصادف با رحلت حضرت رسول اکرم ( ص ) و شهادت امام حسن مجتبی ( ع ) در یکی از شهرهای اسپانیا به شهادت رسید .

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

سلام به رهبر انقلاب امام خمینی ، درود بر شهیدان و بر روحانیت مبارز و همه همسنگران و رزمندگان ایران .

 

سلام بر آنها که امامشان را در تمام مدت تنها نگذاشتند و همراه و پیرو خط او بودند .

 

خداوندا شکر ، شکرت که مرا به پای خود بازخواستی شکرت که مرا به آرزویم رساندی ، تو خودت شاهدی که من آرزویم این بود .

 

من وصیتی ندارم که باشد . چیزی ندارم که بخواهم وصیت کنم . وصیت بقیه شهیدان اینقدر زیبا و کامل بوده که وصیت من چیزی را نمیتواند نشان دهد .

 

اولین چیزی که میخواهم بگویم از پدر و مادرم خواهش میکنم اگر انشاالله من شهید شدم که امیدوارم شهید شده باشم به معنای واقعی کلمه هیچگونه گریه و ناراحتی و یا بی تابی از خود نشان ندهند ، افتخار کنند ، خودشان میدانند چقدر من میخواستم شهید شوم ، بدانند که صبر مخصوصا در این موارد در برابر خدا بسیار ارزش دارد و مرا در پیشگاه خدا خجالت زده و شرمنده نکنند .

 

                                                                                                                منصور نظریه

 

 

تاریخ شهادت : 4/10/1360

محل شهادت : یکی از شهرهای اسپانیا

محل دفن : گلزار شهدای بهشت زهرا ( س ) قطعه 24 ردیف 124 شماره 9


برچسب‌ها: وصیت نامه شهید منصور نظریه, شهید منصور نظریه, محل دفن شهید منصور نطریه, محل شهادت منطور نظریه, بیوگرافی شهید منصور نظریه,
[ یک شنبه 7 مهر 1392 ] [ 12:57 ] [ خادم الشهدا ]

به نام الله روشنگر راه تقوا پیشگان

 

نامم مجید است و مکتبم اسلام کتابم قرآن است و کارم جهاد راهم یکی است و راه امام ، که راه امام بود ، راه تقواپیشگان ، قلبم بود جایگاه نور عین ، شاهراهی بود درون دلم که در انتهای شاهراه بود کلبه ای ، کلبه ای ساخته از کوخ و خون ، که بر سر درش حک شده این ندا : ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عندربهم یرزقون .

سلام بر امام عصر خمینی بت شکن پیر جماران رهبر آزادگان ، یاور مستضعفان ، دشمن مستکبران ، سلام بر امت حزب الهی ایران ، سلام بر آنان که از ایثار جان و مالشان در راه خدا دریغ نمی کنند . ای امت رزمنده ایران ، ای شهیدپروران وای شهید دادگان در راه خدا ، روی سخنم با شماست ، منهم جزء کوچکی از دریای بیکران شما بودم و در میان شما ، هم دین ، هم مسلک و هم رزم ، ولی اکنون شاید خدا به حقیر نظری افکند و درجه گهربار شهادت را نصیبم نماید . و حال که شما مانده اید عاجزانه درخواست می کنم که پشتیبان ولایت فقیه بوده و با این کار خود پوزه آمریکا را به خاک بمالید و طول عمر رهبر را خواستار باشید خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار .

خدمت پدر عزیزم : ای تو که هم رزم و هم فکر من بودی ، هیچ از نبود من ناراحت نباش و تا می توانی به اسلام خدمت کن که طبق شعار همیشگی : چپ و راست نابود است اسلام پیروز است ، آقا جان اگر در طول این مدت از طرف حقیر به شما اهانتی شده امیدوارم مرا ببخشید . آقا من از کوچکی عشق حسین ( ع ) در دل داشتم و اگر راه او را نمی رفتم بدان که ز عشقش دیوانه می گشتم . که همانطور که سروده شده : بزرگ فلسفه شاه دین این است که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است . این مرام حسین ( ع ) بود و من چه می توانستم بکنم جز پیمودن این راه . خدمت مادر غم پرورم : تو بدان که اجر تو بیشتر از من است چون تو مانند زهرا ( ع ) پسری پروردی که در راه حسین ( ع ) قدم بردارد و هیچ خودت را ناراحت نکن انشاالله به بهای خون ما نهال انقلاب پا می گیرد و نسلهای بعدی معنی اسلام واقعی را به مفهوم کلی می فهمند و در سایه آن زندگی می کنند مادر من : در مدت طول عمرم به شما خیلی ناراحتی دادم امیدوارم به بزرگی خودت مرا ببخشی .

ادامه در ادامه مطلب


برچسب‌ها: وصیــتنامه شهــید مجید تاج الـــدین, شهید مجید تاج الدین, ,
ادامه مطلب
[ شنبه 6 مهر 1392 ] [ 17:49 ] [ خادم الشهدا ]

وصیت نامه شهید ناصر کاظمی

( فرمانده سپاه کردستان )

در مکتب اسلام هر مسلمان موظف است وصیت نامه ای از خود بر جای گذارد البته تا اینجا که یادم است تاکنون چندین وصیت نامه نوشتم که متاسفانه بعلت اینکه سعادت شهادت نداشتم آنها قدیمی شده است این وصیت نامه جدیدم است . البته اینجانب معتقدم هر که هر کاری کرد و هر نوشته ای که جمع آوری کرده باشد ، با خود به آن دنیا خواهد برد و آن پروردگار یکتا است که باید قضاوت کند . شاید بیش از دو سال است که آمادگی شهادت را ، به نظر خودم دارا        می باشم ولی نظر خودم اصلا شرط نیست نظر خداوند تبارک و تعالی شرط است .

 

وصایایم را به ترتیب ذیل ذکر می نمایم امید است که تمام دوستان مومن و معتقد ، در آخرت شفاعت ما را بنمایند .

 

·        تنها مکتب رهایی بخش مستضعفین از دست مستکبرین ، مکتب انقلابی اسلام می باشد

·        برای اینکه در این دنیای زودگذر گرفتار انحراف نفس نشوید ، همیشه به یاد خدا باشید

·        جهت ادامه انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی و متصل شدن به انقلاب جهانی حضرت مهدی ( عج ) همیشه سراپا گوش به فرمان امام و یاران صدیق و مومن امام که عملا در خدمت انقلاب و اسلام عزیز بوده اند ، باشید .

·        ماهی یک بار به قبرستان شهداء بروید و درس مبارزه و ایثار و گذشتن از دنیا و پیوستن به شهدای صدراسلام را فرا گیرید .

·        سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را تا حد امکان از نظر عقیدتی ، سیاسی و نظامی تقویت نمایید و به خصوص سپاه را در یک سازماندهی واحد و طی یک ضوابط واحد در سراسر مملکت بسط و گسترش دهید .

·        از اینکه کاری اشتباه انجام داده اید از گفتن آن ابا نداشته باشید .

·        سیاستمداران همیشه باید از افرادی مخلص و صادق و باتقوا باشند تا بتوانند سیاست مکتب اسلام را پیاده نمایند .

·        سعی را بر جذب نیروهای جوان بگذارید نه دفع آنان .

·        سعی کنید تحمل عقیده مخالف را داشته باشید مانند شهید مظلوم آیت الله دکتر سید محمد حسین بهشتی .

·        ازاختلافات داخلی به خاطر رضای خدا و خون شهدای انقلاب اسلامی بپرهیزید .

·        سعی شود که قانون اسلام در مورد همه بطور یکسان اجرا شود و فرقی بین یک فرد عادی و سپاهی و روحانی و دولتمرد نباشد و امید است که مسئله زمین بنفع مستضعفین در حکومت اسلامی حل شود و دنیا ما را در این مورد الگو قرار دهد .
ادامه در ادامه مطلب


برچسب‌ها: وصیت نامه شهید ناصر کاظمی , شهید ناصر کاظمی, محل دفن شهید ناصر کاظمی, محل شهدات ناصر کاظمی, بیوگرافی شهید ناصر کاظمی, ,
ادامه مطلب
[ شنبه 6 مهر 1392 ] [ 16:20 ] [ خادم الشهدا ]

وصیت نامه سردار رشید اسلام شهید رضا وفایی اقدم

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

«خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار»

«انالله و اناالیه راجعون»این مکتوب وصیتنامة اینجانب رضا وفایی اقدم است و در سن 27 سالگی به تاریخ 23/12/62 در آستانة مشرف شدن به زیارت حضرت امام ولی فقیه عصر ما آیت الله العظمی امام خمینی ارواحنا له الفداء تحریر گردید.

پدر و مادر و همسرم و برادران و خواهران و کلیه مومنین و مسلمین را به تبعیت از مقام شامخ ولایت فقیه در عصر غیبت امام عصر ارواحنا اله الفدا و پیروی از دستورات قرآن کریم و عمل به احکام شارع مقدّس و حمایت جانی و مالی،قدماً،قلماً،لفضاً از نظام جمهوری اسلامی ایران تا لحظه ای که در خط ولایت و اسلام فقاهت گام بر می دارد وصیت می کنم.

عزیزان من،من با عشقی شکوهمند و علاقه ای وافر برای صیانت از اسلام و نظام جمهوری اسلامی به این زودی بعد از زیارت حضرت امام عازم جبهه های حق علیه باطل انشاءالله می باشم.آرزوی من نصرت اسلام،پیروزی قرآن و ثبات نظام جمهوری اسلامی است و برای همین منظور جهت لبیک گفتن به فرمان ولی فقیه خود که جانشین به حق امام زمان می دانم عازم می باشم و شما را به ادامة همین راه که انشاءالله راه تداوم حضرت سید الشهداء(ع)باشد دعوت می نمایم.انتظار دارم فرزندان خود را با همین آرمان آشنا کرده و برای همین منظور تربیت فرمائید.

در همه حال موضعی روشن و مشخص در مقابل حق و باطل داشته باشید و با الهام از ولایت فقیه بالاخص از رهنمودهای امام امّت و سایر مسئولین خط امام نظام جمهوری اسلامی مشی خود را مشخص نمائید.

در این سفر که انشاءالله مسافرتی الی الله است اگر فوت کردم دعا بکنید در زمرة شهدای اسلام قرار بگیرم انشاءالله بعد از شهادت من سرپرستی مصطفی و احمد به عهده همسرم با نظارت کامل پدرم و در غیاب او برادرم مرتضی می باشد امیدوارم این دو یادگار همچون فرزندان اباعبدالله حسین(ع)فدایی اسلام،متعهد،مؤمن به قرآن،از سربازان امام زمان و یاوران روح الله تربیت شوند که این عهده بر شانة های مقاوم همسرم می باشد در این رابطه والدینم سهم بسزایی انشاءالله خواهند داشت.

از مال دنیـــا هر چه دارم متعلق به همسرم است و چیزی بر عهدة من نمی باشد تمام حساب و کتاب من به

عهدة همسرم می باشد که انشاءالله حل و فصل نماید،امانت هایی که احتمالاً در خانه از بیت المال باشد همسرم وظیفه شرعی دارد به بیت المال عودت فرماید.

از والدینم بالاخص مادرم و پدر زحمتکشم و برادرانم و خواهرانم و همسر مهربان که در طول زندگی مشترکمان زحمات بیشتری را متحمل شده است و از کلیه فامیل حلیت می خواهم انشاءالله حلال بفرمایند من اگر حقّی بر کسی داشتم حلال کردم،ملتمس شدید دعاهای خیر شما می باشم.بعد از من مبادا به عنوان خانوادة شهداء وبال گردن دولت اسلامی باشید که شما را از این امر،سخت بر حذر می دارم.

همسرم و فرزندانم امانتهای من در دست پدر و مادر و خانواده ام می باشد.امیدوارم ناراحتی آنها از هر لحاظ بر طرف گردد و جای خالی من با محبّتهای والدینم بر طرف شود انشاءالله.

به همسرم احترام و محبّت به والدینم فرض و واجب است همة شما را به خداوند رحمان می سپارم خداوند یار و یاورتان باشد.

رضا وفایی اقدم

23/12/63

 

 

         موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس لشگر31 مکانیزه عاشورا


برچسب‌ها: وصیت نامه شهید رضا وفائی اقدم, شهید رضا اقدم, ,
[ شنبه 6 مهر 1392 ] [ 16:14 ] [ خادم الشهدا ]

بسم رب الشهدا والصديقين

ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم لهم الجنه يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون و ذلك هوالفوز العظيم

همانا خداوند جان ومال مومنين را به بهاي بهشت از اينان خريداري نموده كه در راه خدا جهاد مي كنند سپس مي كشند و خود كشته مي شوند و اين خود سعادت و پيروزي عظيمي است .

اين وصيتنامه هايي كه اين عزيزان (شهدا) مي نويسند مطالعه كنيد و يك روز هم يكي از اين وصيتنامه ها را بگيريد و مطالعه كنيد و تفكركنيد. (امام خميني)

با عرض سلام به ساحت مقدس ولي عصر امام زمان (ارواح العالمين له الفدا) و درود و سلام بر منجي انسانيت امام كبير, رهبر انقلاب, دادرس مستضعفان, قلب امت و همه چيز و همه وجود من خميني, آن روح خدا, بت شكن زمان كه از خداوند مي خواهم كه تمام عمر مرا يك لحظه كند و آن يك لحظه را نيز به عمر پر افتخار او بيفزايد ودرود بر تمامي شهدا از صدر اسلام تا كنون.



به هنگام رفتن از دنياي زشتيها خدايا, خدايا, بار پروردگارا شهادت را نصيبم گردان و به هنگام رفتن از دنياي زشتيها, هنگام به خاك سپردنم به يادم باش زيرا كه يك عمر به يادت بودم. اگر خداوند دعوتم كرد و سعادت عظيم و پر افتخار (شهادت) را نصيبم فرمود, بدانيد كه اين نهايت آرزوي من است و نتيجه ساعتها با خداوند راز و نياز كردن و از او درخواست همان آرزوي ديرينه ام نمودن است.

مادر مهربانم اگر من شهيد شدم تنها خواهش و آرزوي كه دارم اين است كه گريه نكني مي دانم كه تو گريه مي كني اما صبر كني خداوند اجر عظيمي به تو خواهد داد.

 پدر عزيزم من مي دانم كه فرزند خوبي برايتان نبودم و نتوانستم آنطور كه بايد رضايت خاطر شما را جلب بكنم اما بدانيد با آگاهي كامل به نداي غريبي و تنهايي امامم لبيك گفتم كه اي روح خدا و اي خميني كبير, وارث حسين (ع) اگر ديروز مردم كوفه به فرياد (هل من ناصر ينصرني) جد بزرگوارت گوش ندادند اما امروز ما جوانان مثل كوفيان نيستيم بلكه جوابت را عاشقانه مي دهيم و با عشق وافر به سوي الله آن نور هدايت كننده بيچارگان مي شتابيم.    

واما شما اي برادران و خواهران, به شما وصيت مي كنم كه هميشه و درهمه حال بخاطر خدا و براي خدا زندگي كنيد و همه كارهايتان براي رضاي او باشد و پس به نماز كه ستون دين و به قرآن منطق اسلام و به نهج البلاغه روي بياوريد كه سعادت همگي در اين ها ست.

 امام امت روح ملت رهبر كبير انقلاب را در هيچ شرايطي از ياد نبريد و هميشه دعا گوي او باشيد تمام دستورات او را مو به مو اجرا كنيد. به هيچ وجه او را غمگين نكنيد چون او امروز به منزله حسين(ع) است نسبت به اهل كوفه. پس چون كوفيان نباشيد و امام را مثل عقيق انگشتر حفظ كنيد كه او منجي همه ما مسلمانان جهان است.

ادامه در ادامه مطلب


برچسب‌ها: وصیت نامه شهید جليل گنجور امين,
ادامه مطلب
[ شنبه 6 مهر 1392 ] [ 15:12 ] [ خادم الشهدا ]

مادرم ، مادر خوبم که تورا بعد از خدا بیشتر از چشمانم دوست دارم . کوه باش و چون کوه استقامت کن ! لحظه ای از نام و یاد خدا غافل مباش و در این راه بکوش و هر چه بکوشی باز هم کم است . ای مادرم ، قامتت را بلند گیر و ندای الله اکبر ، خمینی رهبر و سخن شهیدان راه خدا را به مردم برسان که همانا سخن آنان پیروی کردن از قرآن و خداست .

شهید اکبر بیک محمد لو

اگر کشته شدم ، مادرم ، برایم اشک نریز ، نه برای اینکه کشته شدم ، نه ! برای اینکه لایق اشک هایی که میریزی نیستم .

شهید عبدالله( کیانوش )عقابی

مادرم من برای این به جبهه آمدم که تو در میان مردم سربلند باشی و افتخار کنی که چنین فرزندی داری و با افتخار بگویی که من هم فرزندی در راه اسلام و آبادانی مملکتم دادم .

شهید حبیب الله مجید زاده

آری ، براستی که مستضعفین وارثان زمین می شوند و ما پیش قراولها و وارثان زمین هستیم . و شما ، ای خانواده ای که برای من بهترین خانواده هستید ، پدر و مادر ، شما بدانید هیچ قدرتی نمی تواند آتش خشم ملتی را که برای اسلام به پا خاسته فرو نشاند . و شما ، پدر و مادرم ، ما مصمم هستیم که روزی این جان را به صاحب اصلی برگردانیم . چه بهتر که این جان را در راه خودش فنا کنیم .

شهید حیدر کوشی

برای فدا کردن چند قطره خون ناقابلم ، که هیچ ارزشی در مقابل اسلام ندارد ، به جبهه می روم تا شاید ذره ای از این سفری که در آن هستم در راه خدا باشد و برای خدا باشد . برادرها و پدرجان و مادرجان ، به شما از خدا و راه خدا می گویم که همیشه به فکر خدا باشید و در راه خدا قدم بردارید و هیچ وقت و هیچ جا از خدا غافل نشوید که شیطان در انتظار است که شما را به سوی خود بکشد . و امام را یاری کنید . پیرو خط امام باشید و امام را دعا کنید . به مسجد بروید و در نماز جماعت شرکت کنید و شبها ، نماز شب بپا کنید .

شهید محسن شادفر

زندگی دنیا را دوست ندارم . و زنده ماندن فقط این ارزش را دارد که انسان خداوند را عبادت کند . و برای خدا بودن و کار برای خدا کردن خود عبادت است پس ارزش دنیا به عبادت رحمن و رحیم است .

شهید هادی آشوری

در نبود من شیرینی پخش کنید و شهادت مرا تبریک عرض کنید که انشا الله من برای شما با قیامت الصالحات و ذخیره الآخره باشم و بتوانم شفیع شما در آن دنیا باشم انشا الله تعالی . من از افرادی که امام خمینی را یاری نمی کنند بی زاری می جویم و انها را دعوت به اصلاح و تهذیب نفس و متهذب شدن می کنم .                                           

شهید ابوالفضل نقاد

دوستان من فقط چند نمونه از این پیام ها رو برای شما عزیزان نوشتم و به انتخاب خودم هر کس پیام هر شهید را می خواهد با ذکر اسم شهید من پیام را در همین وبلاگ برای آن عزیز درج می کنم . به امید روزی که ادامه گر راه این عزیزان باشیم .


برچسب‌ها: پیام شهید به پدر و مادر,
[ پنج شنبه 4 مهر 1392 ] [ 22:30 ] [ خادم الشهدا ]

پانزدهم مرداد ماه، بیست و ششمین سالروز شهادت سردار مصطفی ردانی‌پور (1337 ـ 1362) است. مصطفی ردانی‌پور سال 1337، در شهر اصفهان به دنیا آمد.وی در حوزه علمیه اصفهان و سپس مدرسه حقانی قم تحصیل کرد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، با عضویت در شورای فرماندهی سپاه پاسداران یاسوج، فعالیتش را در مسیر ارایه خدمات فرهنگی به آن منطقه آغاز کرد. با آغاز حرکت ضد انقلاب در کردستان به آن منطقه و سپس برای دفاع از مرزهای میهن در برابر ارتش متجاوز صدام، به جبهه دارخوین رفت.
در عملیات‌های والفجر یک و 2 و محرم حضور فعالی داشت و همزمان با تشکیل تیپ امام حسین (ع) در اصفهان، جانشین فرماندهی آن شد.
مصطفی ردانی‌پور پانزدهم مرداد سال 1362 در منطقه حاج عمران، در حالی‌که فرماندهی لشکر امام حسین (ع) را به عهده داشت، بر شهادت رسید.

کتاب «سلوک سرخ» که نگاهی به زندگی و خاطرات سردار شهید مصطفی ردانی‌پور است، توسط لشکر 14 امام حسین(ع) و کنگره بزرگداشت سرداران شهید استان اصفهان در قطع رقعی و 115 صفحه و با شمارگان 5000 نسخه، در سال 1375 منتشر شده است.
هشتمین جلد از مجموعه کتاب‌های «یادگاران» با عنوان «کتاب ردانی‌پور»، نوشته نفیسه ثبات نیز به این سردار شهید پرداخته و شامل مجموعه‌ای از خاطرات درباره وی و رفتار انسان دوستانه اش با اسرای عراقی است.
«کتاب ردانی‌پور» در قطع پالتویی و 100 صفحه و با شمارگان 3300 نسخه، سال 1381 توسط انتشارات روایت فتح منتشر شده است.
«بوی باران» نوشته سیدعلی بنی‌لوحی برگزیده خاطرات همرزمان سردار مصطفی ردانی‌پور است که سال 1383 توسط موسسه دانش و اندیشه معاصر در قطع جیبی و 141 صفحه و با قیمت 7000 ریال وارد بازار نشر شده است.
این کتاب در سال 1387 برای یازدهمین بار توسط انتشارات راه بهشت اصفهان منتشر شد.
همچنین ناهید حسن‌پور در اثری با نام «زنده‌تر از زنده‌ها»‌ زندگی‌نامه داستانی این شهید را نوشته که در 75 صفحه و با قیمت 6000 ریال توسط انتشارات حدیث راه عشق اصفهان در سال 1385 راهی بازار نشر شده است.
«رجعت ستاره» نوشته فاطمه سلیمانی و دربرگیرنده زندگی‌نامه شهید مصطفی ردانی‌پور هم در قطع پالتویی و 64 صفحه و با قیمت 6000 ریال توسط انتشارات حدیث راه عشق، در سال 1386 به چاپ رسیده است.
«مهربان‌تر از نسیم» نیز با خاطراتی از زندگی شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردانی‌پور به قلم علی پاک، در قطع پالتویی و 48 صفحه در سال 1387 توسط انتشارات کتاب مسافر، عرضه شده است


برچسب‌ها: کتابشناسی شهید مصطفی ردانی‌پور,
[ پنج شنبه 4 مهر 1392 ] [ 22:26 ] [ خادم الشهدا ]

وصیت نامه شهید ناصر کاظمی

( فرمانده سپاه کردستان )

در مکتب اسلام هر مسلمان موظف است وصیت نامه ای از خود بر جای گذارد البته تا اینجا که یادم است تاکنون چندین وصیت نامه نوشتم که متاسفانه بعلت اینکه سعادت شهادت نداشتم آنها قدیمی شده است این وصیت نامه جدیدم است . البته اینجانب معتقدم هر که هر کاری کرد و هر نوشته ای که جمع آوری کرده باشد ، با خود به آن دنیا خواهد برد و آن پروردگار یکتا است که باید قضاوت کند . شاید بیش از دو سال است که آمادگی شهادت را ، به نظر خودم دارا        می باشم ولی نظر خودم اصلا شرط نیست نظر خداوند تبارک و تعالی شرط است .

 

وصایایم را به ترتیب ذیل ذکر می نمایم امید است که تمام دوستان مومن و معتقد ، در آخرت شفاعت ما را بنمایند .

 

·        تنها مکتب رهایی بخش مستضعفین از دست مستکبرین ، مکتب انقلابی اسلام می باشد

·        برای اینکه در این دنیای زودگذر گرفتار انحراف نفس نشوید ، همیشه به یاد خدا باشید

·        جهت ادامه انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی و متصل شدن به انقلاب جهانی حضرت مهدی ( عج ) همیشه سراپا گوش به فرمان امام و یاران صدیق و مومن امام که عملا در خدمت انقلاب و اسلام عزیز بوده اند ، باشید .

·        ماهی یک بار به قبرستان شهداء بروید و درس مبارزه و ایثار و گذشتن از دنیا و پیوستن به شهدای صدراسلام را فرا گیرید .

·        سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را تا حد امکان از نظر عقیدتی ، سیاسی و نظامی تقویت نمایید و به خصوص سپاه را در یک سازماندهی واحد و طی یک ضوابط واحد در سراسر مملکت بسط و گسترش دهید .

·        از اینکه کاری اشتباه انجام داده اید از گفتن آن ابا نداشته باشید .

·        سیاستمداران همیشه باید از افرادی مخلص و صادق و باتقوا باشند تا بتوانند سیاست مکتب اسلام را پیاده نمایند .

·        سعی را بر جذب نیروهای جوان بگذارید نه دفع آنان .

·        سعی کنید تحمل عقیده مخالف را داشته باشید مانند شهید مظلوم آیت الله دکتر سید محمد حسین بهشتی .

·        ازاختلافات داخلی به خاطر رضای خدا و خون شهدای انقلاب اسلامی بپرهیزید .

·        سعی شود که قانون اسلام در مورد همه بطور یکسان اجرا شود و فرقی بین یک فرد عادی و سپاهی و روحانی و دولتمرد نباشد و امید است که مسئله زمین بنفع مستضعفین در حکومت اسلامی حل شود و دنیا ما را در این مورد الگو قرار دهد .

·        اگر کسی مسئول شد موظف است که بر کار زیردستان خود تا حدامکان و توان نظارت نماید وگرنه باید از آن مسئولیت کنار رود .

·        سعی شود که در سه وزارتخانه ، آموزش و پرورش ، وزارت کشور و وزارت امور خارجه بهترین و مکتبی ترین افراد وارد شوند و اگر چنانچه در این سه وزارتخانه مسامحه شود مسئولین در پیشگاه خدا و امت ، مسئول خواهند بود .

·        زندان جمهوری اسلامی باید دانشگاه باشد و سعی شود اصلا ساختمانهایی که جدیدا جهت احداث زندان ساخته می شود با معیار کاملا اسلامی باشد و بهترین و مکتبی ترین افراد بازجو و زندانبان باشند .

·        برای موفقیت در کردستان باید صفوف ضد انقلاب از مردم جدا شود با ضدانقلاب با قاطعیت و با مردم محروم و مستضعف کرد با مهربانی هر چه تمامتر رفتار شود .

·        از تهمت زدن بدون علم و آگاهی به دیگران شدیدا پرهیز کنیم .

·        اگر چنانچه جنازه ام پیدا شد در بهشت زهرا ( س ) خاک نمایید .

·        تمام اموالم را به بی بضاعتهای واقعی طی تشخیص همسرم و خواهرم و برادرم تقسیم شود .

 

 

در پایان این نکاتی را که تذکر دادم هر کسی در رابطه با مسئولیتش جهت رضای خدا اگر درست است اجرا نماید وگرنه اجرا ننماید . در آخر خودم به این نتیجه رسیده ام که تمام اعضاء خانواده ام کاملا آماده شهادتند بخصوص همسرم و خواهرم و مادرم و برادرانم و پدرم دارا می باشد امید است که همگی مرا حلال بنمایند .

                                                     ناصر کاظمی

 

شهید ناصر کاظمی        فرزند درویش

محل تولد – تهران

سال تولد – 12/3/1335

محل شهادت – پیرانشهر

سال شهادت – 6/6/1361

محل دفن – گلزار شهدای بهشت زهرا ( س ) تهران – قطعه 24 ردیف 76 شماره 27


برچسب‌ها: وصیت نامه شهید ناصر کاظمی,
[ پنج شنبه 4 مهر 1392 ] [ 14:38 ] [ خادم الشهدا ]

وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش

( فرمانده لشگر10 سیدالشهداء )

 

بسم الله الرحمن الرحیم

اشهد و ان لا اله الا الله       اشهد و ان محمد رسول الله ( ص )      اشهد و ان علی ولی الله

سلام علیکم ،  در زمانی قلم به نیت وصیت بر کاغذ می لغزانم که هیچگونه لیاقت شهادت را در خود نمی بینم وقتی به قلبم رجوع میکنم غیر از سیاهی و تباهی و معصیت چیزی نمی یابم و به همین دلیل است که از پروردگار توانا عاجزانه میخواهم که تا مرا نیامرزیده است از دنیا نبرد ، پروردگارا با گناهی زیاد از تو که لطف و کرمت را نهایتی نیست ، تقاضای عفو و بخشش دارم و الهی بنده ای که تحمل از دست دادن یک دست را ندارد چگونه بر آتش دوزخت توان دارد ، خدایا توبه ام را بپذیر و از گناهانم درگذر که غیر از تو کسی را ندارم و غیر از تو امیدی ندارم مردم بدانید راهی را که در آن گام نهاده ایم که همانا راه حسین ( ع ) است به اختیار انتخاب کرده و تا آخرین نفس و آخرین رمقی که به تن داریم در سنگر رضای خدا خواهیم ماند و به دشمن زبون کافر خواهیم فهماند که ملتی که پشتیبانش خداست و پیشاپیش امام زمان فی سبیل الله در مقابل تمامی متحدان کفر خواهد ایستاد و انشاءالله پیروز خواهد شد .

پدر و مادر عزیزم همانگونه که در شهادت برادرم صبر کردید و استقامت ورزیدید اکنون نیز صبر پیشه کنید در حدیث است که هر گاه پدر و مادری در مرگ دو فرزندشان استقامت کنند خداوند کریم اجری عظیم ( بهشت ) نصیبشان میکند شما خوب میدانید که شهید عزادار نمی خواهد رهرو میخواهد برادر ، بودن شما هم با قلم و قدم و زبانتان پشتیبان انقلاب و امام عزیز باشید مادر عزیزم به مادران بگو مبادا از رفتن فرزندتان به جبهه جلوگیری کنید که فردا در محضر خدا نمیتوانید جواب زینب ( س ) را بدهید که تحمل هفتاد و دو تن شهید نمود .

پدر و مادر عزیزم بخاطر تمام بدیها و ناسپاسیهایی که به شما کردم مرا ببخشید و حلالم کنید و از همه برای من حلالیت بخواهید ، از همسرم که امانتی است از من نزد شما خوب حفاظت کنید که مونس آخرین روزهایم بود .

برادران عزیز برادری داشتم که در راه خدا فدا شد قبلا در وصیت نامه ام با او صحبت و درد و دل میکردم اکنون به شما توصیه میکنم که برادران عزیزم نکند در رختخواب ذلت بمیرید که حسین ( ع ) در میدان نبرد شهید شد مبادا در غفلت بمیرید که علی ( ع ) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین در راه حسین ( ع ) و با هدف شهید شد پدر و مادر و همسر عزیزم مراقبت کنید آنان که پیرو خط سرخ امام خمینی نیستند و به ولایت او اعتقاد ندارند بر من نگریند و بر جنازه من حاضر نشوند در زنده بودنمان که نتوانستیم در وجودشان اثری بگذاریم شاید در مرگمان فرجی باشد و بر وجدان بی انصافشان اثر گذارد .

                                                                      

                                                                                                              17/11/1361

شهید علیرضا موحد دانش                            نام پدر : غلامحسین

محل تولد – تهران

سال تولد – 27/6/1337

محل شهادت – حاج عمران

سال شهادت – 13/5/1363

محل دفن – گلزار شهدای بهشت زهرا ( س ) تهران – قطعه 24 ردیف 73 شماره 25


برچسب‌ها: وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش,
[ پنج شنبه 4 مهر 1392 ] [ 14:32 ] [ خادم الشهدا ]

فرازهایی از وصیت نامه

سردار رشید اسلام شهید محمد ناصر اشتری

بسم الله الرحمن الرحیم

 

1 ـ انشاء الله با توفیق خداوند متعال در ادای وظیفه موفق باشیم و بتوانیم شکرگزارین این نعمت گرانقدر الهی یعنی انقلاب که دستاورد خون هزاران شهید بخون خفته و با پرداخت بهای گران ، یتیمها ، معلولیتها ، مظلومیتهای مردم دلاور و شهیدپرور ایران است باشیم . شکرگزاری این نعمت فقط­­با عمل میسر است و تنها با شعار نمی توان پاسدار این خونهای گرانقدر شد . هر کس به حد توان خود، یکی با شرکت در جهاد سازندگی ، دیگری با کمک مالی و آن یکی با شرکت در جبهه خلاصه هر کس به حد توان خود و الحمدالله ملت ما عامل بوده و انشاءالله تلاش بیشتری را در این جهت پیشه خود خواهد کرد.

2 ـ عزیزان شما با سربلندی و افتخار در جبهه های نبرد مشغول حفاظت از این خونهای گرانبها می باشید و امیدوارند که با توفیقات الهی بتوانند تا آخرین قطره خون خود همچون رهبرشان حسین (ع) پاسدار مکتب سرخ و خونین اسلام که امام حسین (ع) جان خود را فدای آن کرد باشند .

3 ـ مادر ، پدر ، برادر و خواهرم شما نیز وظیفه ای بس سنگین در رابطه با پشت جبهه دارید . با حضور خود در صحنه، پاسدار حرمت این خونهای مظلوم باشید .

مادر و پدر عزیز که برای من زحمتها کشیده اید بدانید که اولاد امانتی بیش در نزد شما نیست و شما خوشحال باشید که فرزندی تربیت کردید که لیاقت داشته باشد انشاء الله خدمتگزار اسلام باشد و از خدا بخواهید که ما را در این امر مهم توفیق عنایت فرماید تا ما شرمنده خانواده محترم شهدا و مفقودین و معلولین و مجروحین و اسراء نباشیم .

درود و سلام خدا بر شما پدر و مادرانی که فرزندان خود را در راه اسلام با روی باز و سینه ای فراخ به قربانگاه اسماعیل می فرستید در این راه صبر را همواره پیشه می کنید . بدانید که شما در روز محشر رو سفید هستید . تسلیم رضای خدا باشید که خداوند بخشنده و مهربان است . و صلاح ما را هم خدا بهتر می‌داند و در سختیها و مصائب صبر و استقامت پیشه کنید که ان الله مع الصابرین است .

بار الهی عمر ما بستان تمام             لحظه ای افزای بر عمر امام                  (التماس دعا)
محمد ناصر اشتری ـ انرژی اتمی

موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس لشگر31 مکانیزه عاشورا


برچسب‌ها: شهید محمد ناصر اشتری,
[ پنج شنبه 4 مهر 1392 ] [ 14:29 ] [ خادم الشهدا ]

51- سرجلسه ، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز . داشتیم می رفتیم اهواز . اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .» کنار جاده آب گرفته بود. رفتیم جلوتر؛ آب بود . آنقدر رفتیم ، تا موقع نماز اول وقت گذشت . خندید و گفت « اومدیم ادای مؤمن ها رو در بیاریم ، نشد.»

52- بعد از سخن رانی ول کنش نبودند. این قدر دور و برش می رفتند و می آمدند که از کارهای بعدیش عقب می افتاد . به م گفت « من بعد از این جا یه جای دیگه کار دارم. باید سر وقت برسم . صحبت من که تمام شد، تندی می آی مداحی رو شروع می گنی. نکنه فاصله بندازی و معطل کنی ها!»

53- سرش را پایین انداخت و گفت « سه ماه منتظر مونده اید واسه ی همچین روزی . چی بگم ؟ شرمنده م ! عملیات لو رفته . آب انداخته اند توی منتطقه » همه توی میدان صبحگاه داشتند گریه می کردند، او هم مثل بقیه .

54- گفتند « زیر هجده ساله ها برند پرسنلی برگیه تسویه بگیرند.» برگه ها دستمان بود. زار می زدیم التماس می کردیم بگذاردند برویم پیشش. سر به سرمان گذاشت. گت « بفرمایید خرابکارا!  تخریب چی هر جا بره ، حتما واسه ی خراب کاریه .» رفیقم با گریه گفت« قد شما که از ما هم کوتاه تره .» خنده ای کرد، گفت « برگردید برید سر گردان خودتون.»

55- قرار بود عملیات کنیم. با یک بلد چی محلی رفتیم شناسایی. نمی دانست چه کاره ایم . اطلاعات را به رمز روی یک تکه کاغذ می تنوشتیم. جوری رفتار می کردیم که شک نکند . فکر می کرد همی طوری می خواهیم هور را ببینیم . حتی بعضی وقت ها می گفت « این جاها خطرناکه » تما کارهایمان را توی بلم انجام میدادیم؛ غذا می پختیم ، نماز می خواندیم، استراحت می کردیم.خیلی کم حرف می زدیم. بیشتر سکوت مطلق بود. چهار روز.

56- همه داشتند سوار قایق می شدند. می خواستیم برویم عملیات. یکی از بچه ها ، چند ماهی دست کوموله ها اسیر بود. هنوز جای شکنجه روی بدنش بود. وقتی سوار شد، داد زد « پدر شون رو در می آریم. انتقام می گیریم.» تا شنید گفت « تو نمی خواد بیای. ما واسه ی انتقام جایی نمی ریم.»

57- شب آخر از خستگی رو پا بند نبودیم. قرار شد چند ساعت من بخوابم، چند ساعت او. نوبت خواب او بود. بیرون سنگر داشتم کارهایم را می کردم که بچه ها آمدند سراغش را گرفتند. رفته بودند توی سنگر پیدایش نکرده بودند. هرچه گشتیم نبود. از خط تماس گرفت. گفت« کار خاکریز تمومه.» یک تکه از خاکریز باز بود؛ قبلش هرکه رفته بود، نتوانسته بود درستش کند.

58- بیست روز مانده بود به عملیات خیبر. همه ی فرمانده دسته ها را جمع کرده بود، ازشان گزارش بگیرد . به فرماند ده زرهی گفت« چه کاره اید؟» گفت « ما آماده نیستیم.تانکهامون هم هنوز آماده نیستن.» آقا مهدی به ش گفت « خیله خب ، تو نمی خاد بیای.» به فرمانده تخریب گفت« شما چه طور ؟» جواب داد « بچه ها ی ما هنوز آموزش کافی ندیده ن.» آقا مهدی گفت« شما هم نیا. به جای این که شما ها برین رو مین، خودمون می ریم.» سومی که دید اوضاع این جوری است، گفت« حاجی خیالت از بابت بچه های ماراحت.»

59- اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده ، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی.جلوی ماشین راگرفتم. داننده آقا مهدی بود. به ش گفتم « چرا این جوری می ری؟ می زننت ها .» گفت « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده.»

60- برادرش فرمان ده یکی از خطوط عملیات بود. رفته بودم پیشش برای همآهنگی . همان موقع یک خمپاره انداختند من مجروح شدم . دیدم که برادرش شهید شد. وقتی برگشتم، چیزی از شهادت حمید نگفتم؛ خودش می دانست. گفتم « بذار بچه ها برن حمید رو بیارن عقب.» قبول نکرد. گفت « وقتی رفتن بقیه رو بیارن، حمید رو هم می آرن.» انگار نه انگار که برادرش شهید شده بود. فقط به فکر جمع و جور کردن نیروهایش بود. تا غروب چند بار دیگر هم گفتم؛ قبول نکرد. خط سقوط کرد و همه شهدا ماندند همان جا.

61- داشتیم زخمی ها و شهدا را جمع می کردیم. یکی رفت جنازه ی برادر حاجی را بردارد . آقا مهدی وقتی دید، نگذاشت . گفت « برو به مجروح ها برس» خودش داشت خون صورت یکی از مجروح ها را با دست پاک می کرد.

62- همه دمغ بودیم . خبر شهادت حمید بد جوری حالمان را گرفته بود. آقا مهدی وقتی قیافه هامان را دید، مسئول تدارکات را صدا کرد. گفت « چی به خورد اینا دادی این ریختی شده ن؟ » بعدش گفت « امروز روز مبعثه . باید خوش حال باشین. قیامت چی می خواین جواب حضرت زهرا رو بدین؟» بعد به همه مان کمپوت داد و سر حالمان آورد.

63- پانزده روز می شد که حمید و مرتضی یاغچیان شهید شده بودند آقا مهدی آمد، بهم گفت « واسه ی شهادت این بچه ها نمی تونستی یه پارچه بزنی؟» گفتم« خیل وقته بچه های تبلیغات پلاکارد آماده کرده ن ، ولی با خودمون گفتیم شاید صلاح نباشه بزنیم. بچه ها اگه ببینند ، روحیه شون خراب می شه.»یک جوری که انگار ناراحت شده باشد نگاهم کرد و گفت « یعنی می گی این بچه ها از شهادت می ترسن ؟ مگه این راهی که دارن می رن غیر شهادت جایی دیگه هم می ره؟ وقتی شهادت اینا رو تذکر بدیم همه مون روحیه می گیریم.»

64- از بس با آمبولانس این طرف و آن طرف رفته بود، یکی از یخچال هایش شکسته بود. زنگ زد به م . گفت«خسارت این یخچال چه قدر می شه؟» گفتم« برای شما هیچی .» قطع کرد. معلوم بود از حرفم ناراحت شده. کلی التماس کردم تا قبول کرد بروم پیشش. به م گفت « مگه بیت المال من و تو داره که این جوری حرف می زنی؟»

65- یکی از بچه ها شب ها چشمش جایی رانمی دید. آخر شب رفته بود دستشویی ، نمی توانست راه سنگرش را پیدا کند و برگردد. آقا مهدی که دید دارد دور خودش می چرخد ، به ش گفته بود «مال کدوم گروهانی ؟» گفته بود « بهداری .» آقا مهدی دستش راگرفته بد و آورده بودش دم سنگرش . قسم می خوردیم « اونی که دیشب آوردت آقا مهدی بود. » باور نمی کرد.

66- اتفاقی آمده بود سنگر ما ؛ سرظهر . نماز خواندیم . برای ناهار هم نگه ش داشتیم. چند قوطی تن ماهی را باز کردیم. نخورد. گفت « روغنش واسه معده م خوب نیست.» می دانستم معده ش ناراحتی دارد. گفت « اگه لوبیا بود، می خوردم.» پا شدم کنسرو لوبیا پیدا کنم . هر چه گشتم، نبود. سر سفره که آمدم ، دیدم دارد نان خشک های توی سفره را جمع می کند و می خورد. همان شد ناهارش.

67- مسول تدارکات شهید شده بود. آقا مهدی به م گفت « تو برو کارهاش رو ردیف کن.» بعدش گفت « بچه ها خرما میخوان . یه جوری براشون خرما جور کن.» من که اصلا از برنامه ی خرید و تداکات خبر نداشتم، گفتم« چشم ، خودم می رم شهر خرما می خرم.» آقا مهدی پرسید « پول داری؟» گفتم آره ، چهار هزار تومنی هست.» زد زیر خنده و گفت « الله بنده سی، ما خرما زیاد می خوایم . پانزده تن شایدم بیش تر.» صدام کردند که « آقا مهدی پشت بی سیمه .» وقتی با هاش صحبت کردم ، از قضیه ی خرما پرسید. گفتم« هنوز کاری نکرده ام .» گفت « عیب نداره . باشه بعدا یه کاریش می کنیم.خدا بزرگه !» یکی آمده بود جلوی در انبار با کامیونش . بار برامون آورده بود. یک برگه ی سبز دستش بود و دنبال مسئول تدارکات می گفت. بهش گفتم « فعلا من کارهای تدارکات رو راست و ریس می کنم. مسئولش شهید شده. » گفت برگه را امضا کنم؛ رسید خرما بود. آقا مهدی دوباره که بی سیم زد، قضیه خرما را برایش گفتم. گفت « نگفتم خدا بزرگه ؟ »

68- یک وانت از انبار مهماتشان پر کرده بودیم. تا آمدیم حرکت کنیم ، آمد جلوی ماشین و نگذاشت رد شویم. هرچه گفتیم « بچه ها توی خط مهمات می خوان! » قبول نمی کرد. می گفت « زاغه مال بچه های ماست.کسی حق نداره ازش چیزی برداره.» کارداشت بیخ پیدا می کرد که آقا مهدی سروکله اش پیدا شد. بهش گفتم ، رفت سمتش و صورتش را بوسید و گفت« به فرمانده لشکرتون سلام برسون ، بگو مهدی باکری مهمات میخواست،از اینجا برداشت. اگه ول نکرد و ناراحت شد ، بیا به م بگو، عینش رو برمی گردونم.»

69- - کسی که شد مسئول شناسایی یعنی شده چشم لشکر. حالا که دار می ری، یادت باشه اگه چیز به درد بخوری گیرت نیومد برنگرد. –آخه اگه زیاد طولش بدم، می ترسم اسیر شم. – اگه اسیر شدی، به شون می گی این جا بیست تا لشکره ، با تمام تجهیزات می خواد عملیات کنه . بجه ها مرتب با دوربین دید می زدند ، شاید خبری ازش بشود. همه می گفتند « دیگه حتما تا حالا شهید شده .» هفتاد و دو ساعت بعد سر و کله اش پیدا شد. می خندید . می گفت « کلی حرف دارم واسه ی آقا مهدی.»

70- کم سن و سال بود. از این چادر به آن چادر دنبال فرمان ده لشکر می گفت. به ش گفتم« چی کارش داری حالا؟» گفت « پوتین ندارم . می خوام ازش پوتین بگیرم.»گفتم «خب چرا نمی ری تدارکات ؟» گفت « فقط باید از خودش بگیرم .» بالاخره پیداش کرد. به آقا مهدی گفت « تو که بلد نیستی لشکر رو اداره کنی ، چرا نمی ری یکی دیگه جات کار کنه ؟ یه جفت پوتین هم نمی تونی بدی به نیروهات؟» آقا مهدی خنده ش گرفته بود. نه حرفی به ش زد ،نه کاریش کرد. رفت یک جفت پوتین آورد ، داد به ش.

71- با آقا مهدی جلسه داشتیم. همه مان را جمع کرد توی چادر و کالک منطقه را باز کردو شروع کرد صحبت کردن. یک کم که حرف زد، صدایش قطع شد . اول نفهمیدیم چه شده، ولی دقت که کردیم ، دیدیم از زور خستگی خوابش برده . چند دقیقه همان طور ساکت نشستیم تا یک کم بخوابد . بیدارکه شد، کلی عذر خواهی کرد و گفت « سه – چهار روزی می شه که نخوابیده م.»

72- چند وقتی می شد که حمید شهید شده بود. یک روز با آقا مهدی رفته بودیم مسجد اعظم قم . احسان را هم با خودش آورده به م گفت « آقا دایی، من کار دارم، می رم چند دقیقه دیگه می آم . شما بی زحمت احسان رو نگه دارین.» رفت . پاشدم تا قرآن بردارم . آمدم دیدم احسان نیست. این طرف و آن طرف را هم گشتم؛ نبود. همان موقع مهدی برگشت. پرسید « احسان کو؟» گفتم « رفتم قرآن بیارم ، اومدم دیدم نیست.» نارحت شده بود. گفت«آخه من اون بچه رو دادم دست شما، حالا می گین نیست! »اولین بار بود که می دیدم عصبانی شه. خیلی احسان را دوست داشت.

73- به ش گفتم« خیلی از بچه های امداد مرخصی می خوان. بعضی هاشون می خوان تسویه کنن. چی به شون بگم؟» گفت « ازقول من به شون سلام برسون ، بعد بگو اگه رفتید خونه، ازتون پرسیدند توی این مدت که جبهه بودین خط مقدم رو هم دیدید یا نه ، چی به شون می گین. اگه جواب داشتند که بسم الله. هر کدومشون خواست بره، می تونه بره. اگه جواب نداشتن، بمونن.» عین صحبت های آقا مهدی را به شان گفتم. هیچ کدامشان نرفتند.

74- توجیهمان می کرد. می گفت که چه کار کنیم و چه کار نکنیم.عرای ها هم یک بند می زدند. بعضی وقت ها گلوله ی توپ می خورد همان نزدیکی. آقا مهدی هم عین خیالش نبود و حرف هایش را می زد. گاهی می گفت« اینا مامور نیستند.» یکی از خمپاره ها درست خورد دو – سه متری بالای سرمان، پشت خاک ریز. صدای انفجارش خیلی بلند بود؛ کلی گرد وخاک رفت هوا. همه نیم خیز شدیم . سرمان را که بلند کردیم، دیدیم آقا مهدی ایستاده و دارد می خندد. گفت « اینم مامور نبود.»

75- یکیشان با آفتابه آب می ریخت ، آن یکی سرش را می شست . – به ت می گم کم کم بریز. – خیله خب. حالا چرا این قدر می گی؟- می ترسم آب آفتابه تموم بشه. – خب بشه می رم یه آفتابه دیگه آب می آرم.رفته بود برایش آب بیاورد که به ش گفتم « خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشکر باید بیان سر آقا رو بشورن! » گفت « چی می گی؟ حالت خوبه ؟» گفتم « مگه نشناختیش؟»گفت نه.

76- یکی را می خواستیم برای فرمان دهی گردان. آقا مهدی به م گفت « آدم داری؟» گفتم « یکی از بچه ها بد نیست؛ فرمان ده گروهانه. میگم بیاد پیشت.» توی راه باهش صحبت کردم.توجیهش کردم. می ترسیدم قبول نکند. بنده ی خدا اخلاق خاصی داشت؛ یک کمی تند بود. دیده بودم قبلا با فرمانده گردانش جر و بحث کرده بود. دوتایی نشسته بودند توی نفربر. آقا مهدی حرف می زد و او سرش را انداخته بود پایین و فقط گوش می کرد. حرف های آقا مهدی که تمام شد ، فقط یک جمله گفت. گفت « روی چشم .هرچی شما بگین.» از ماشین که می آمد بیرون ، داشت گریه می کرد.

77- توی بهداری کار می کردم. معاون بودم . مسئولمان رفته بود مرخصی ، من به جایش رفتم جلسه ی مسئولین دسته ها . یک چیزهایی در مورد آقا مهدی شنیده بودم . یکی – دو بار هم از دور دیده بودمش ، ولی اصلا نمی شناختمش. حتی چهره اش هم در خاطرم نبود. توی چادر که نشسته بودیم، به یکی از بچه ها گفتم« این آقا مهدی کیه؟» گفت « مگه نمی شناسیش؟» گفتم« چرا ، می خوام بیش تر بشناسمش.» گفت « بغل دستت نشسته.»

78- یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد . نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر. باران تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر فرماندهی ، اجازه بگیرم برویم تو . آقا مهدی توی چادرش بود. به ش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.» صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم به م گفت« برو آقا مهدی رو پیدا کن ، ازش تشکر کنم.» توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی به م گفت « آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.» گفتم « چرا ؟» گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد یه جای دیگه پیدا کنه، زیر بارون موند، سرما خورد.»

79- دست برد یک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشید ؛ انگار یاد چیزی افتاده بودم. گفتم « واسه ی شما قاچ کرده م بفرمایید. ! » نخورد . هرچه اصرار کردم ، نخورد . قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده م و الان فقط برای شما قاچ کرده ام. باز قبول نکرد. گفت « بچه ها توی خط از این چیزا ندارن.»

80- پیرمرد نگذاشت آقا مهدی برود توی حمام . به ش گفت « بازدید بی بازدید. لازم نکرده نیگا کنی . اگه می خوای بری تو ، می ری مثل بقیه توی صف وا می ایستی تا نوبتت بشه.» رفت توی صف تا نوبتش بشود .

81- پشت وانت ، پر گلوله ی آرپی جی بود . نفهمیدم چی شد که چپ کردم . می دانستم همان نزدیکی ها عراق ها هستند؛ همان جایی که خاکریز درست و حسابی نداشت. هرچه قدر قبلا گفته بودیم « یه فکری برای این جا بکنین .» ، کسی جرات نکرده بود خاکریز بزند. ازم صدا در نمی آمد. می ترسیدم . توی کابین ماشین هم بدجوری گیر کرده بودم. همان موقع صدای یک ماشین آمد؛ یک ماشین سنگین اشهدم را هم گفتم . باز نفهمیدم چی شد که ماشین چرخی زد و برگشت سرجایش. آقا مهدی بود. با لودر آمده بود خاکریز بزند. همه ی آپی جی ها را ریختیم توی بیل ماشینش و بردیم برای بچه ها.

82- خیلی اصرار کردم تا بگوید. گفت « باشه وقتی رفتیم بیرون.» گفتم « امکان نداره . بیاد همین جا توی حموم به م بگی.» قسمم داد و گفت « تا من زنده م نباید واسه ی کسی تعریف کنی ها!» زخم طناب بود . روی هر دو شانه اش. از بس جنازه ی شهدا را آورده بود عقب.

83- تا سنگرش پنجاه متر بیش تر نبود. دویدم طرف سنگر. زمین گل بود. پوتین هایم ماند توی گل. پا برهنه رفتم تا سنگرش. گفتم « تانکهاشون از کانال رد شدن . دارن میان توی جزیره . چی کار کنیم؟ با خون سردی خم شد، از روی زمین یک موشک آرپی جی برداشت.داد دستم. گفت « الله بنده سنی، جنگ جنگ تا پیروزی.»

84- وقتی به م گفت « ازت راضی نیستم.» ، انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. پرسیدم« واسه چی ؟» گفت « چرا مواظب بیت المال نیستی؟می دونی اینا رو کی فرستاده ؟ می دونی اینا بیت المال مسلموناس؟شهید دادیم واسه ی اینا! همه ش امانته ! » گفتم « حاجی می گی چی شده یا نه؟» دستش را باز کرد. چهار تاحبه قند خاکی توی دستش بود. دم در چادر تدارکات پیدا کرده بود. بعدش شروع کرد به بازدید. ترس برم داشته بود. وضع ماشین را که دید،کلی شرمنده شدم. آخر سر گفت « یکی ازدسته ها ت با تمام تجهیزات به خط شن. » گفت « از آمادگی نیروهات راضی ام.» راه افتاد برود. دلم شور می زد. فکر کردم دلداریم داده . با این حرفش آرام نشدم . وقتی داشت می رفت، کشیدمش کنار. گریه ام گرفته بود. گفتم « بگو به خدا ازت راضی ام .» خندید و رفت.

85- توی خانه افتاده بودم ؛ یک پای شکسته،دو دست شکسته، فک ترکش خورده. پدرم ازم دلخوربود. میگفت « ببین خودت رو به چه روزی انداختی! » آقا مهدی آمده بود عیادت . با پدرم حرف می زد. سیر تا پیاز شب عملیات را برایش گفت . نیم ساعت هم بیش تر خانه مان نماند. پدرم می گفت « اومده ی این جا تعمیرگاه. زود بازسازی می شی، می ری پیش آقا مهدی. اون بنده ی خدا دست تنهاس.»

86- یخ نمی رفت توی کلمن . با مشت کوبیدم روش. به م گفت « الله بنده سی . توی خونه ی خودت هم این جوری کلمن رو یخ می ریی؟ اگه مادرت بفهمه این بلا رو سرکلمن می آری چی می گه ؟»

87- وسط جلسه ی فرماندهی ، مسول دفترش آمد و گفت « دوتا بسیجی دم در معطلند . هرچی می گم شما جلسه دارین ، نمی رن . می خوان باهاتون عکس بندازن.» حاجی نگاهی کرد و گفت « ببخشید! » وقتی برگشت توی اتاق ، گفت « تو دقیقه بیش تر کار نداشت . دیدم انصاف نیست دلشون رو بشکنم.»

88- توی جزیره سنگر ساختن خیلی سخت بود. سوله ها را می گذاشتیم. روی پد ، کامیون کامیون خاک رویش می ریختیم تا می شد سنگر. دوتا سوله ی شش متری به مان دادند که بکنیمشان اورژانس . قبل عملیات بدر ، چند روز پشت سر هم با کامیون خاک می آوردیم، می ریختیم رویشان. روز آخر آمد بازدید. کار هم تقریبا تمام بود. وقتی سنگر ها را دید ،گفت « یکی از شش متری ها را بدین یگان دریایی. » با این حرفش خستگی به تنم ماند. قبول نکردم. هرچه کردم تا منصرفش کنم نشد. رو کرد به من گفت « بیا جلوتر کارت دارم.» جلو که رفتم، صورتم را بوسید و گفت« سنگر رو می دی؟»

89- یک ماه بعد عملیات ، تقریبا همه چیزمان تمام شده بود. عراقی ها تک زده بودندو دویست متریمان بودند. گفت « سه راه بیش تر نداریم. یا همین امشب بریم سرشون و کارشون رو یک سره کنیم، یا فردا لباس های سفید مون رو براشون تکون بدیم، یا این که راه بیافتیم توی هور و یکی یکی غرق بشیم.»

90- دونفری ، چند تاگلوله ی آرپی جی برایش بردیم. گفت« چرا یکی دیگه رو آورده ی ؟ زود برش گردون سر پستش ..» بعد گفت « امام پیام داده هرجوری شده جزیره رو حفظ کنید و بگرد عقب هر چی نیرو داری ور دار بیار.» بچه ها پخش و پلا بودند. نمی شد جمعشان کرد. مانده بودم چه کنم. از بلند گوی ماشین شروع کردم اذان گفتن؛وقتش نبود.از هرگوشه چند نفری آمدند؛ به اندازه ی یک گروهان . پیام حاجی را به شان گفتم. خودشان به ستون شدند و رفتند جلو، پیش او.

91- توی سنگر نشسته بودیم که صدای هواپیما آمد . پشت بندش هم صدای انفجار . از توی سنگر پرید بیرون و رفت بالا ی یک تپه . پایین که آمد ، می خندید. صورتش گل انداخته بود. میگفت« اینا رو نیگا کن،عین خود صدام بی عقلند. بی چاره نیروهاشون . هرچی بمب داشتند ریختند روی سر خودشون.»

92- از تدارکات ، تلویزیون برایمان فرستاه بودند. گذاشتیمش روی یخچال . یک پتو هم انداختیم رویش. هروقت می رفت ، تماشا می کردیم. یک بار وسط روز برگشت. وقتی دید گفت « این چیه ؟» گفتم « از تدارکات فرستاده اند . » گفت « بقیه هم دارند؟» گفتم« خب نه! » فرستادش رفت ؛ مثل کولر و رادیو.

93- لودر گیر کرده بود؛ بقیه ی ماشین ها پشتش . راننده هرکاری کرد، نتوانست دربیاید. گفت « برادر من ، اگه گاز کمتری بدی خودش درمی آد.» راننده عصبانی شد و گفت « من دو ساعته با این لکنتی ور می رم نتونسته م درش بیارم. حالا تو از راه نرسیده ، می گی این کار رو بکن، این کار رو نکن؟ اگه راست می گی خودت بیا درش بیار.» حاجی الله اکبر که گفت ماشین در آمد.راننده از خوشحالی نمی دانست چه کار کند. به ش که گفتند کی بوده ، از خجالت سرخ شد.

94- قبول نمی کرد . می گفت « قبل از عملیات ممنوعه. » یکی گفت «ما که تا بعد از عملیات نمی تونیم ظاهرش کنیم.» فکر کرد و گفت « قبول!» همان آخرین عکسش شد.

95- وسط عملیات یک رادیوی کوچک هم راهش بود. بی سیم زد «بیا پیش من.» از هر طرف آتش می آمد. وقتی رسیدم، رادیو را روشن کرد. به م گفت « این رو گوش کن! » داشت پیام امام را پخش می کرد.

96- قرار بود قایق ها را آماده کنم ، بفرستم آن طرف دجله . کارم که تمام شد، بدون اجازه ی آقا مهدی رفتم آن طرف آب . من را که دید گفت « با اجازه ی کی اومدی این جا؟» گفتم « بابا اون ور پوسیدیم. گفتیم یه بارم بیایم این ور.» به م گفت « حالا که اومدی ببین به ت چی می گم ؛ می ری اون ور و هرچی پل شناور خیبر داری ور می داری می آری این جا. می خوام یه پل بزنی رو دجله . یه جوری که با تویوتا بشه از روش در شد. » گفتم « چی می گی حاجی ؟ پل خیبر مگه یه ذره – دو ذره است ور دارم بیارم ؟ چه جوری بیارمشون این جا ؟ » گفت « یه جرثقیل هست؛منتها راننده ش نمی آد. می ری پیداش می کنی و هر طوری شده می آریش تا پل رو برات سر هم کنه. اگه شده به زور اسلحه می بریش. باهاش حرف بزن . راضیش کن. چه می دونم ؟ یه کارتن تن ماهی به ش بده. فقط بیارش.»

97- قبل از عملیات بدربود . یکی – دو روز مانده بود به عملیات. به ش گفتم « این عملیات کارت خیل سخته ها!» گفت« چه طور؟» گفتم« آخه این اولین عملیاتیه که حمید کنارت نیست.باید تنهایی فرمان دهی کنی.» گفت « حمید نیست ، خداش که هست.»

98- چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها . توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده بانی می کردم. دیدم یک قایق به طرفم می آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد ، دیدم آقا مهدی است. نمی دانم چه شد ، زدم زیر گریه . از قایق که پیاده شد، دیدم . هیچ چیزی هم راهش نیست، نه اسلحه ای ، نه غذایی . نه قمقمه ای ؛ فقط یک دوربین داشت و یک خودکار. از شناسایی می آمد. پرسیدم « چند روز جلو بودی؟» گفت « گمونم چهار – پنج روز.»

99- جاهایی را که باید می گرفتیم، گرفتیم. حتی رفتیم آن طرف دجله . دشمن توی جبهه های دیگر فشار آورده بود، اما جای ما خوب بود. گودالی پیدا کردیم و کردیمش سنگ . ناهار و نماز هم همان جا. از دور گرد و خاک بلند شده بود. قبلش بی سیم زده بودند که آماده باشید، می خواهند تک بزنند. تانکهایشان را کم کم می دیدیم . همان موقع باز از قرارگاه بی سیم زدند که جلسه است. گفم برود؛ قبول نکرد. گفت «توی این وضع صلاح نیست. شما برو خبرش رو به من بده .» مرتب بی سیم می زد« خودتو برسون . خیلی فشار زیاده .» وقتی رسیدم کنار دجله ، هیچ قایقی سالم نمانده بود. می گفت « این جا خیلی قشنگه ، اگه بیای این ور پیش هم می مونیم. ها.» قایق پیدا نمی کردم .هیچی نبود تا باهاش بروم آن طرف.عراق ها را دیدم آمده اند لب ساحل .

100- یکی از بچه ها خواب دیده بود رفته بهشت. کلی فرشته هم دارند تند تند یک قصر می سازند به چه بزرگی . به شان گفته بود « اینمال کیه ؟» گفته بودند « مهدی باکری. همین روزا قراره بیاد.»


برچسب‌ها: چند خاطره از شهید مهدی باکری,
[ پنج شنبه 4 مهر 1392 ] [ 14:8 ] [ خادم الشهدا ]

هشتم آبان ماه روز نوجوان است. این روز به یاد شهادت یک نوجوان سیزده ساله در اولین ماههای جنگ تحمیلی، روز نوجوان نامیده شده. بیست و پنج سال پیش، در هشت آبان پنجاه و نه، «حسین فهمیده» سیزده ساله به شهادت رسید. او یکی از ۳۶ هزار دانش آموز شهید ایرانی است.

حسین فهمیده در سال ۱۳۴۶ در روستای سراجه شهر قم به دنیا آمد. در بحبوحه انقلاب، حسین یازده ساله، از قم اعلامیه می آورد و در روستا پخش می کرد. حتی چندبار ضد انقلابها کتکش زده بودند تا دست از این کارها بردارد اما او منصرف نشده بود. ۱۲ بهمن ۵۷، در بیمارستان بود. در اثر تصادف، طحالش پاره شده بود. تا از بیمارستان مرخص شد، آنقدر اصرار کرد که پدر و مادرش، او را با برادر بزرگترش داوود، به تهران فرستادند تا حضرت امام را زیارت کند.

مدتی بعد، ضد انقلاب اوضاع کردستان را به هم ریخت. حسین مثل اسپند روی آتش شده بود. زود از طریق بسیج، خودش را به کردستان رساند اما به خاطر کمی سن و کوتاهی قد، بچه های سپاه برش گرداندند و از خانواده اش تعهد گرفتند تا دیگر به کردستان نرود.

وقتی که رژیم بعثی عراق در ۳۱ شهریور ۵۹ به ایران حمله کرد، حسین در خانه بند نشد. زود به راه افتاد و خودش را به خوزستان رساند. آنجا آنقدر اصرار کرد تا قبول کردند بماند. مدتی بعد با دوستش محمدرضا شمس زخمی شدند و آنها را به بیمارستان ماهشهر بردند. حسین و محمدرضا تا حالشان خوب شد، دوباره به جبهه برگشتند. اما اینبار فرمانده اجازه نمی داد حسین به خط مقدم نبرد برود.

چند روز بعد، حسین با کلی لباس و اسلحه عراقیها پیش فرمانده شان آمد. فرمانده با کمال تعجب فهمید که او اینها را با دست خالی از عراقیها غنیمت گرفته است. همین شد که به حسین اجازه داد تا دوباره به خط مقدم برگردد.

روز هشتم آبان ۱۳۵۹، حسین فهمیده و محمدرضا شمس، در نزدیکترین سنگرها به دشمن، کنار هم بودند. محمدرضا مجروح شده بود و حسین، با هر جان کندنی که بود، دوستش را به عقب رساند تا مداوا شود.

اما حسین فهمیده در پشت خط نماند. دلش رضا نمی داد که سنگرشان را خالی بگذارد. او وقتی به سنگر رسید که پنج تانک عراقی، مغرورانه رجز می خواندند و پیش می آمدند تا رزمندگان ایرانی را محاصره کنند و بعد همه شان را به قتل برسانند.

تنها راه پیش روی حسین فهمیده، فداکردن خودش برای نجات همرزمانش بود. حسین سیزده ساله، آخرین نارنجکهای باقیمانده را به خود بست و به سمت تانکها حرکت کرد. در همین فاصله، تیری به پای حسین خورد اما او کوتاه نیامد. با همان پای زخمی، کشان کشان خودش را به اولین تانک رساند و ضامن نارنجکها را کشید.

با صدای انفجار تانک جلویی، چهار تانک دیگر ، با این خیال که رزمندگان اسلام حمله کرده اند، فرار را برقرار ترجیح دادند. بقیه رزمنده ها تازه متوجه نقشه دشمن برای محاصره شان شدند. آنها با فکر اینکه نیروی کمکی آمده، جان تازه ای گرفتند و چهار تانک درحال فرار را هم نابود کردند. مدتی بعد، نیروهای کمکی به خط مقدم رسیدند و آن قسمت را، از لوث وجود متجاوزان بعثی پاک کردند.

یکی از همان روزهای سرد پاییزی، ساعت هشت صبح، رادیو برنامه های عادی اش را قطع کرد و خبر عملیات شهادت طلبانه یک دانش آموز سیزده ساله را پخش نمود. پشت آن، پیام حضرت امام را خوانند: «رهبر ما آن طفل سیزده ساله‌ای است که با قلب کوچک خود ـ که ارزشش از صدها زبان و قلم‌ ما بزرگتر است ـ با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید»


برچسب‌ها: زندگی نامه شهیدحسین فهمیده,
ادامه مطلب
[ دو شنبه 1 مهر 1392 ] [ 11:52 ] [ خادم الشهدا ]

شهید حسن آقاسی زاده در فروردین 1338 در منزل کوچک و محقری همزمان با اذان صبح به دنیا آمد و موقع تولدش سرش تراشیده و نافش زده و پرده ای مانند نقاب بر صورت داشت.بسیار پاک و پاکیزه بود .دوران طفولیت ایشان سپری شد درحالی که بسیار بی آزار و جست و جو گر بود از همان موقع کودکی خود را به سجاده می رساند برای نماز خواندن .در سال 44 در دبستانی واقع در کوچه خواجه ربیع مشهد ادامه تحصیل داد.دوران دبستان را با معدل 20 به اتمام رساند.در سال 50 وارد دبیرستان فردوسی شد و در رشته ریاضی ثبت نام نمود.در سال 55 که سال آخر تحصیلاتش در دبیرستان فردوسی بود برای چندمین بار از من دعوت به عمل آوردند،ابتدا تعریف از هوش و حافظه و اعتقاد مذهبی او و سپس هر یک از مسئولین دبیرستان نظریاتی اعلام کردند و در نهایت آموزگار حسن گفت: حاج حسن را دریابید و گرنه در اختیار ساواک خواهد بود!عرض کردم چرا!؟ گفت:دیروز سر کلاس اعلامیه هایی از طرف حضرت امام در کلاس توزیع می کرده .!
 
وقتی متوجه شد که من هم فهمیده ام حسن گفت : چه بهتر که شما هم فهمیده اید حالا خیلی بهترو راحت تر می توانم وظیفه ام را نیسبت به دینم و وطنم و مکتبم انجام دهم.دوران دبیرستان را به اتمام رساند و تصمیم جدی گرفت که در راه هدفش که پیام رسانی و اعلامیه و نماز بود به طور جدی ادامه دهد و در پاسخ به سوالی که پرسیده بودند که چرا به تحصیلات ادامه نمی دهی، گفته بود :من پیروی ولی فقیه حضرت ایت الله خمینی هستم و بر خود لازم و واجب می دانم که به فرمان ولی فقیه باشم نه به فرمان شما.!من و مادرش برای پیشبرد اهدافش و موفقیت در کارهایش دعا می کردیم و متوسل به امام زمان (عج) که صاحب جمهوری اسلامی است می شدیم . فعالیت هایش را اغاز کرد.حاج حسن صبح خیلی زود از خانه خارج و خیلی دیر می آمد.  وقتی که یکی دوبار با ایشان در مورد کارهایش صحبت کردم و نصیحت کردم ایشان را گفت: بدانید من کاری غیر از انجام فرایض دینم انجام نمی دهم و گوش به فرمان امام هستم . طبق سفارشهایی که من و مادرش و آشنایان داشتند حاج حسن قبول کرد که ادامه تحصیل دهد ولی شرطی گذاشتند که به قم مشرف شوند و از نماینده امام کسب تکلیف کنند. خوشبختانه ایشان هم حاج حسن را به ادامه تحصیل تشویق کردند.درسال 56 عازم فرانکفورت کانادا ودر رشته راه و ساختمان مشغول تحصیل گردید و شروع به جذب دانشجویان پیروی خط امام در فرانکفورت شدو کم کم بر اثر نشان لیاقت مذهبی به سرپرستی دانشچویان پیروی خط امام انتخاب شد. در سال 60 وارد جهاد سازندگی و سپس به خدمت سپاه خاتم الانبیاء در می آید. در سال 65 برای مصاحبه با زائران مسلمان به حج مشرف می شود و با 120 نفر از زائران به زبان عربی و انگلیسی گفت و گو می کند و انقلاب اسلامی ایران را معرفی می کند. پس از مهاجرت از مکه 2 روز در مشهد مانده و بعد عازم جبهه میشود. "

حاج حسن می گفت در مکه با خدای خود چنین مناجات می کردم که بار الها بارها جانم را در میادین مبارزه در مقابل گلوله دشمن قرار دادم و هزاران تیر ازمقابلم عبور کرد و من را که آرزویم شهادت است هیچ به من اصابت نکرد. بار الها یا من لیاقت شهادت ندارم یا گناهانم باعث می شود که به سویت نیایم و یا اینکه مصلحت دین است که بمانم ."

چندین بار مجروح می شود ولی کارش را ترک نمی کند فقط آخرین بار که از ناحیه ستون فقرات آسیب می بیند توان مقاومتش کم می شود.

شهادت نامه:

سرانجام در سال 66 بعد از نماز ظهر راهی مناطق حمله به نیروهای دشمن می گردند.در همان منطقه شام را می خورندو نماز مغرب و عشا را می خوانند و راه می افتند به سمت منطقه. باران شدیدی هم می بارد.مناطق از سمت منافقین هماهنگ شده بوده است. حاج حسن با دو نفر از همراهان از طرف دشمن مورد حمله قرار می گیرند.و حاج حسن از شیشه جلوی  ماشین به بیرون می افتد و ماشین به ته دره سقوط می کند می شودوساعت های اخر 28/7/66به درجه رفیع شهادت که آرزویش بوده نایل می گردد.به گفته همرزمانش 2400 پروژه کوچک و بزرگ در6سال خدمات به جای گذشته است. او در مدت 12 سال در پشت جبهه و 6 سال در جبهه های حق علیه باطل تلاش می کند. و در سن 28 سالگی همزمان با شهادت امام حسن مجتبی(ع)و رسول اکرم (ص) به شهادت می رسد و جنازه ایشان در اصفهان و ارومیه و تهران تشییع می شود و در روز شهادت امام رضا (ع)تشییع می شود و در سوم امام رضا (ع)در حرم مطهر امام رضا(ع) تدفین می گردد.


برچسب‌ها: زندگی نامه شهید حسن اقاسی زاده شعر باف,
[ دو شنبه 1 مهر 1392 ] [ 11:48 ] [ خادم الشهدا ]

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 مهر 1392 شهريور 1392
امکانات وب
محل قرار گرفتن کد های وب
روزشمار فاطمیه وصیت شهدا
روزشمار محرم عاشورا آیه قرآن تصادفی .. ..


؟؟؟؟؟