در آن سال در امتحان ششم ابتدائي شهر نفر دوم شدم . آن موقع همة كلاسهاي ششم را يكجا امتحان ميكردند . از آنجا به دبيرستان سعدي رفتم . سال اول و دوم را در دبيرستان گذراندم و اوائل سال دوم بود كه حوادث شهريور 20 پيش آمد . با حوادث 20 شهريور علاقه و شوري در نوجوانها براي يادگيري معارف اسلامي بوجود آمده بود . دبيرستان سعدي هم در نزديكي ميدان شاه آن موقع و ميدان امام كنوني قرار دارد ، نزديك بازار است ، جائيكه مدارس بزرگ طلاب هم همانجاست . مدرسه صدر ، مدرسه جده و مدارس ديگر . البته بطور طبيعي بين اينجا و منزل ما حدود چهار ، پنج كيلومتر فاصله بود كه معمولاً پياده ميآمديم و برميگشتيم . اين سبب شد كه با بعضي از نوجوانها كه درسهاي اسلامي هم ميخواندند آشنا شوم . علاوه بر اينكه در يك خانواده روحاني بودم و در خانواده خود ما هم طلاب فاضل جواني بودند ، يك همكلاسي داشتم يادم ميآيد كه او هم فرزند يك روحاني بود . نوجوان بسيار تيز هوشي بود و پهلوي من مينشست . او در كلاس دوم به جاي اينكه به درس معلم گوش كند ، كتاب عربي ميخواند . يادم هست و اگر حافظهام اشتباه نكند او در آن موقع كتاب معالم الاصول ميخواند كه در اصول فقه است . خوب اينها بيشتر در من شوق به وجود ميآورد كه تحصيلات را نيمه كاره رها كنم و بروم طلبه بشوم . به اين ترتيب در سال 1321 تحصيلات دبيرستاني را رها كردم و به مدرسه صدر اصفهان تحصيلات ادبيات عرب ، منطق ، كلام و سطوح فقه و اصول را با سرعت خواندم كه اين سرعت و پيشرفت موجب شده بود كه حوزه آنجا با لطف فراواني با من برخورد كند . و چون پدر مادرم مرحوم حاج مير محمد صادق مدرس خاتون آبادي از علماي برجستهاي بود و من يكساله بودم كه او فوت شد و اين تداعي ميكرد در ذهن اساتيد من كه شاگردهاي او بودند به اينكه اين ميتواند يادگاري باشد از آن استادشان . در طي اين مدت تدريس هم ميكردم . در سال 1324 از پدر و مادرم خواستم كه اجازه بدهند در يك حجرهاي كه در مدرسه داشتم ، شبها هم در آنجا بمانم و به تمام معنا طلبه شبانه روزي باشم . از يك نظر هم فاصله منزل تا مدرسه 4-5 كيلومتري ميشد و هر روز رفت و آمد مقداري وقت از بين ميرفت و هم بيشتر به كارهايم ميرسيدم و هم در خانهاي كه بوديم پرجمعيت بود و من اتاق تنها نداشتم و نميتوانستم به كارهايم بپردازم . البته من در آن موقع فقط يك خواهر داشتم ولي با عموها و مادر بزرگ همه در يك خانه زندگي ميكرديم ، به اين ترتيب خانه ما شلوغ بود و اتاق كم . سال 1324 و 1325 را در مدرسه گذراندم و اواخر دوره سطح بود كه تصميم گرفتم براي ادامه تحصيل به قم بروم . اين را بگويم كه در دبيرستان در سال اول و دوم زبان خارجي ما فرانسه بود و در آن دو سال فرانسه خوانده بودم ولي در محيط اجتماعي آن روز آموزش زبان انگليسي بيشتر بود و در سال آخر كه در اصفهان بودم تصميم گرفتم يكدوره زبان انگليسي ياد بگيرم . يك دوره كامل ً ريدر ً خواندم پيش يكي از منصوبين و آشنايانمان كه او زبان انگليسي را ميدانست ، و با انگليسي آشنا شدم . در سال 1325 به قم آمدم . حدود شش ماه در قم بقيه سطح ، مكاسب و كفايه راتكميل كردم و از اول 1326 درس خارج فقه و اصول نزد استاد عزيزمان مرحوم آيت الله محقق داماد ميرفتم و همچنين درس استاد و مربي بزرگوارم و رهبرمان امام خميني و بعد درس مرحوم آيت الله بروجردي ، مقداري درس مرحوم آيت الله سيد محمد تقي خوانساري و مقداري خيلي كمي هم درس مرحوم آيت الله حجت كوه كمري . در آن شش ماهي كه بقيه سطح را ميخواندم كفايه را هم مقداري پيش آيت الله حاج شيخ مرتضي حائري يزدي خواندم و مكاسب و مقداري از كفايه كه پيش آيت الله داماد ميخواندم كه بعد همان را به خارج تبديل كرديم . در اصفهان منظومه منطق و كلام را خوانده بودم و در قم ادامه اين قطع شد ، چون استاد فلسفه در آن موقع كم بود ، يكسره بيشتر به فقه و اصول و مطالعات گوناگون ميپرداختم و تدريس ، معمولاً در حوزهها طلبههائيكه بتوانند تدريس كنند ، هم تحصيل ميكنند و هم تدريس ميكنند و من هم اصفهان تدريس مي كردم و هم قم . به قم كه آمدم به مدرسه حجتيه رفتم . مدرسهاي بود كه مرحوم آيت الله حجت ، تازه بنيان گذاري كرده بودند . از سال 1325 در قم بودم و اين درسها را ميخواندم . در آن سالهائي بود كه استادمان آيت الله طباطبائي از تبريز به قم آمده بودند . در سال 1327 به فكر افتادم كه تحقيقات جديد را هم ادامه بدهم بنابراين با گرفتن ديپلم ادبي بصورت متفرقه و آمدن به دانشگاه معقول و منقول آن موقع كه حالا الهيات و معارف اسلامي نام دارد ، دوره ليسانس را آنجا گذراندم . در فاصله 27 تا 30 ، و سال سوم را به تهران آمدم و سال آخر دانشگده را براي اينكه بيشتر از درسهاي جديد استفاده كنم و هم زبان انگليسي را اينجا كاملتر كنم و با يك استاد خارجي كه مسلط تر باشد يك مقداري پيش ببرم در سال 1329 و 1330 اينجا ، در تهران بودم و براي تامين هزينهام تدريس ميكردم و خودكفا بودم ، خودم كار ميكردم و تحصيل ميكردم . سال 1330 ليسانس شدم و براي ادامه تحصيل به قم برگشتم و ضمنا براي تدريس در دبيرستانها ، بعنوان دبير زبان انگليسي در دبيرستان حكيم نظامي قم مشغول تدريس شدم و آن موقعها بطور متوسط روزي سه ساعت كافي بود كه صرف تدريس كنيم و بقيه وقت را صرف تحصيل ميكردم . از سال 1330 تا 1335 بيشتر به كار فلسفي پرداختم و به درس استاد علامه طباطبائي به درس اسفار و شفاء ايشان ميرفتم ، اسفار ملاصدرا و شفاء ابن سينا و همچنين شبهاي پنجشنبه و جمعه با عدهاي از برادران ، مرحوم استاد مطهري و آيت الله منتظري و عده ديگري جلسه بحث گرم و پرشور و سازندهاي داشتيم . 5 سال طول كشيد كه ما حصل آن بصورت متن كتاب روش رئاليسم تنظيم و منتشر شد . در طول اين سالها فعاليتهاي تبليغي و اجتماعي داشتيم . در سال 1326 يعني يك سال بعد از ورود به قم با مرحوم آقاي مطهري و آقاي منتظري و عدهاي از برادران حدود هجده نفر ، برنامهاي تنظيم كرديم كه برويم به دورترين روستاها براي تبليغ و دو سال اين برنامه را انجام داديم . در ماه رمضان كه گرم بود با هزينه خودمان ميرفتيم براي تبليغ ، البته خودمان پول نداشتيم ، مرحوم آيت الله بروجردي ، توسط امام خميني ، آنموقع با ايشان بودند نفري صد تومان در سال 26 و نفر صد و پنجاه تومان در سال 27 بعنوان هزينه سفر به ما دادند چون قرار بود كه به هر روستائي ميرويم مجبور نباشيم مزاحم يك روستائي بعنوان مهمان او باشيم و خرج خوراكمان را در آن يكماه خودمان بدهيم و براي كرايه آمد و رفت و هزينه زندگي يكماه ، خرج سفر را با خودمان ميبرديم . فعاليتهاي ديگري هم در داخل حوزه داشتيم و اينها مفصل است و نميخواهم در يك مقاله فعلاً گفته شود . در سال 1329 و 1330 كه تهران بودم ، مقارن بود با اوج مبارزات سياسي اجتماعي نهضت ملي نفت به رهبري مرحوم آيت الله كاشاني و مرحوم دكتر مصدق و بصورت يك جوان معمم مشتاق در تظاهرات و اجتماعات و ميتينگها شركت ميكردم . در سال 1331 در جريان 30 تير ، آنموقع تابستان به اصفهان رفته بودم و در اعتصابات 26 تا 30 تير فعاليت داشتم و شايد اولين يا دومين سخنراني اعتصاب كه در ساختمان تلگرافخانه بود را به عهده من گذاشتند . يادم هست كه مقايسه ميكردم كار ملت ايران را در رابطه با نفت و استعمار انگليس با كار ملت مصر و جمال عبدالناصر و مسئله كانال سوئز و انگليس و فرانسه و اينها در آن موقع ، موضوع سخنراني اين بود . اخطاري بود به قوام السلطنه و شاه و اينكه ملت ايران نميتواند ببيند نهضت مليشان مطامع استعمارگران باشد . به هر حال بعد از كودتاي 28 مرداد در يك جمع بندي به اين نتيجه رسيديم كه در آن نهضت ما كادرهاي ساخته شده كم داشتيم ، باز اين مسئله مفصل است . بنابراين تصميم گرفتيم كه يك حركت فرهنگي ايجاد كنيم و در زير پوشش آن كادر بسازيم . و تصميم گرفتيم كه اين حركت اصيل ، اسلامي باشد و پيشرفته باشد و زمينهاي براي ساخت جوانها . دبيرستاني بنام دين و دانش در قم تاسيس كرديم با همكاري دوستان ، كه مسئوليت ادارهاش مستقيماً به عهده من بود ، در سال 1333 تاسيس شد . تا سال 1342 كه در قم بودم و همچنان مسئوليت اداره آن را بعهده داشتم و در ضمن در حوزه هم تدريس ميكردم و يك حركت فرهنگي نو هم در حوزه بوجود آورديم و رابطهاي هم با جوانهاي دانشگاهي برقرار كرديم . پيوند ميان دانشجو و طلبه و روحاني را پيوندي مبارك يافتيم و معتقد بوديم كه اين دو قشر آگاه و متعهد بايد هميشه دوشادوش يكديگر حركت كنند ، بر پايه اسلام اصيل و خالص و در ضمن ، آن زمانها ، فعاليتهاي نوشتني هم در حوزه شروع شده بود ، مكتب اسلام ، مكتب تشيع ، اينها آغاز حركتهائي بود كه براي تهيه نوشتههائي با زبان نو و براي نسل نو ، اما با انديشه عميق و اصيل اسلامي و در پاسخ به سئوالات اين نسل مختصري در مكتب اسلام و بعد بيشتر در مكتب تشيع همكاري ميكردم . و بعد در سالهاي 1330 تا 1338 دوره دكتراي فلسفه و معقول را در دانشكده الهيات گذراندم ، در حالي كه در قم بودم و براي درسها و كارها به تهران ميآمدم . در همان سال 1338 جلسات گفتار ما در تهران شروع شد . اين جلسات براي رساندن پيام اسلام بود به نسل جستجوگر با شيوه جديد ، در هر ماهي در كوچه قائن در يك منزل بزرگي بود و جلسه تشكيل ميشد . و در هر ماه يكنفر صحبت ميكرد و سخنراني ميكرد و موضوع سخنراني قبلاً تعيين ميشد كه در مورد سخنراني مطالعه بشود . و نوار از آنها گرفته ميشد و اين نوارها را پياده ميكردند و بصورت جزوه و بعد كتاب منتشر ميكردند كه از عمدة آنها بصورت سه جلد ً كتاب گفتار ماه ً و يك جلد ً پيام ً گفتار عاشورا ً منتشر شد . در اين جلسات هم باز مرحوم آيت الله مطهري و آيت الله طالقاني و آقايان ديگر شركت داشتند و جلسات پايهاي خوبي بودو در حقيقت گامي بود در راه كاري از قبيل آنچه بعدها در حسينيه ارشاد انجام گرفت و رشد پيدا كرد . در سال 1339 ما سخت به فكر سامان دادن به حوزه علميه قم افتاديم . مدرسين حوزه جلسات متعددي داشتند براي برنامه ريزي نظم حوزه و سازمان دهي به حوزه ، در دوتا از اين جلسات بنده هم شركت داشتم . كارما در يكي از اين جلسات به ثمر رسيد و در اين جلسه آقاي رباني شيرازي و مرحوم آقاي شهيد سعيدي و خيلي ديگر از برادران شركت داشتند ، آقاي مشكيني و خيليهاي ديگر . و ما در يك برنامهاي در طول يك مدتي توانستيم يك طرح و برنامه تحصيلات علوم اسلامي در حوزه تهيه كنيم در هفده سال و اين پايهاي شد براي تشكيل مدارس نمونهاي كه نمونه معروفترش مدرسه حقانيه ، يا مدرسه منتظريه ، بنام مهدي منتظر سلام الله عليه است ولي بنام حقاني كه سازنده آن ساختمان است . مردي است كه واقعاً عشق و علاقه سرمايه و همه چيزش را روي اين ساختمان گذاشت . خداوند او را به پاداش خير ماجور بدارد ، بنام او معروف شد . مدرسه حقاني تاسيس شد و اين برنامه در آنجا اجرا شد و در اين مدارس باز مقداري از وقت ميگذشت و صرف ميشد . در سال 1341 كه انقلاب اسلامي با رهبري امام و رهبري روحانيت و شركت فعال روحانيت نقطه عطفي در تلاشهاي انقلابي مسلمانان ايران بوجود آورده بود ، در اين جريانها حضور داشتم تا اينكه در همان سالها ما در قم به مناسبت تقويت پيوند دانش آموز و فرهنگي و دانشجو و طلبه به ايجاد كانون دانش آموزان قم دست زديم و مسئوليت مستقيم اين كار را برادر و همكار و دوست عزيزم مرحوم شهيد دكتر مفتح بدست گرفتند . بسيار جلسات جالبي بود ، در هر هفته يكي از ما سخنراني ميكرديم و دوستاني از تهران ميآمدند ، گاهي مرحوم مطهري و گاهي ديگران ، مدرسين قم ميآمدند در يك مسجد و در يك جلسه طلبه و دانش آموز و دانشجو و فرهنگي همه دور هم مينشستند و اين در حقيقت نمونه ديگري بود از تلاش براي پيوند دانشجو و روحاني و اين بار در رابطه با مبارزات و در رابطه با رشد دادن و گسترش دادن به فرهنگ مبارزه و اسلام . اين تلاشها و كوششها بر رژيم گران آمد و در زمستان سال 42 من را ناچار كردند كه از قم خارج بشوم و به تهران بيايم . سال 42 به تهران آمدم و در ادامه كارها با گروههاي مبارز از نزديك رابطه برقرار كرديم . با جمعيت هيئتهاي موتلفه رابطه فعال و سازمان يافتهاي داشتيم و در همين جمعيتها بود كه به پيشنهاد شوراي مركزي اينها ، امام يك گروه چهار نفري بعنوان شوراي فقهي و سياسي اين جمعيتها تعيين كردند ، ( مرحوم آقاي مطهري ، بنده آقاي انواري و آقاي مولائي ) اين فعاليتها ادامه داشت . در همان سالها به فكر اين افتاديم كه با دوستان اين كتابها و برنامه تعليمات ديني مدارس را كه امكاني براي تغييرش فراهم آمده بود تغيير بدهيم . دور از دخالت دستگاههاي جهنمي رژيم ، در جلساتي توانستيم اين كار را پايه گذاري كنيم و پايه برنامه جديد و كتابهاي جديد تعليمات ديني را با آقاي دكتر باهنر و آقاي دكتر غفوري و آقاي برقعي و بعضي از دوستان ، آقاي رضي شيرازي كه مدت كمي با ما همكاري داشتند و بعضي ديگر مانند مرحوم آقاي روزبه كه خيلي نقش مؤثري داشتند ، با همكاري اينها پايههاي اين برنامه فراهم شد . مقداري از كارهائي را كه فراموش كردم بگويم ، سال 1341 اگر اشتباه نكرده باشم 41 يا اوائل 42 ، در يك جشن مبعث كه دانشجويان دانشگاه تهران در امير آباد در سال غذاخوري برگزار كرده بودند ، دعوت كردند كه من در آن روز مبعث سخنراني كنم . در اين سخنراني موضوعي را من مطرح كردم بعنوان : ً مبارزه با تحريف يكي از هدفهاي بعثت است ً و در اين سخنراني طرح يك كار تحقيقاتي اسلامي را ارائه كردم كه آن سخنراني بعدها در مكتب تشيع چاپ شد . مرحوم حنيف نژاد و چند تاي ديگر از دانشجويان كه براي اين دعوت به قم آمده بودند و عدهاي ديگر از طلاب جوان كه باز آنجا بودند ، اينها اصرار كردند كه اين كار تحقيقاتي آغاز بشود . در پائيز همان سال ما كار تحقيقاتي را آغاز كرديم و با شركت عدهاي از فضلا در زمينه حكومت در اسلام ، ما همواره به مسئله سامان دادن به انديشه حكومت اسلامي و مشخص كردن نظام اسلامي علاقمند بوديم و اينرا بصورت يك كار تحقيقاتي آغاز كرديم . اين كارهاي مختلف بود كه به حكومت گران آمد و من را ناچار كردند به تهران بيايم و در تهران آن همكاري را با قم ادامه ميداديم . بعد از چند ماه فشار دستگاه كم شد ، باز گاهي آمد و شد ميكرديم ، هم براي مدرسه حقاني و هم براي همين جلسات حكومت در اسلام كه البته بعدها ساواك اينها را گرفت و دوستان ما را تار و مار كرد . در سال 1343 كه تهران بودم و سخت مشغول اين برنامههاي گوناگون ، مسلمانهاي هامبورگ به مناسبت مسجد هامبورگ كه بنيان گزارش روحانيت بود كه به دست مرحوم آيت الله بروجردي بنيان گذارده شده بود ، فشار آورده بودند به مراجع كه چون مرحوم محققي آمده بودند به ايران بايد يك نفر روحاني به آنجا برود . اين فشارها متوجه آيت الله ميلاني و آيت الله خوانساري شده بود و آيت الله حائري و آيت الله ميلاني به بنده اصرار كردند كه بايد برويد به آنجا . آقايان ديگر هم اصرار ميكردند ، از طرفي ديگر چون شاخه نظامي هيئتهاي موتلفه تصويب كرده بودند كه منصور را اعدام كنند و بعد از اعلام انقلابي منصور پرونده دنبال شد و اسم بنده هم در آن پرونده بود ، دوستان فكر ميكردند كه به يك صورتي من را از ايران خارج كنند و در خارج مشغول فعاليتهائي باشم . وقتي اين دعوت پيش آمد بنظر دوستان رسيد كه اين كار خوبي است و زمينه خوبي است كه برويد و آنجا مشغول فعاليت بشويد . البته خود من ترجيح ميدادم كه در ايران بمانم ، ميگفتم كه هر مشكلي كه پيش بيايد اشكالي ندارد ولي در جمع دوستان ميپذيرفتند كه بروم خارج بهتر است . مشكل من گذرنامه بود كه به من نميدادند ولي دوستان گفتند از طريق آيت الله خوانساري ميشود گذرنامه را گرفت و در آن موقع اين گونه كارها از طريق ايشان حل ميشد و آيت الله خوانساري اقدام كردند و گذرنامه را گرفتند . به اينطريق مشكل گذرنامه حل شد و در رابطه با اين آقايان مراجع ، بخصوص آيت الله ميلاني به هامبورگ رفتم . دشواري كار من اين بود كه از اين فعاليتهائي كه اينجا داشتيم دور ميشدم و اين براي من سنگين بود و تصميم اين بود كه مدت كوتاهي آنجا بمانم و كار آنجا كه سامان گرفت بلكه برگردم ، ولي در آنجا احساس كردم كه دانشجويان سخت محتاج هستند به يك نوع تشكيلات ، تشكيلات اسلامي ، چون جوانهاي عزيز ما از ايران ، خيليشان با علاقه به اسلام ميآمدند و كنفدراسيون و سازمانهاي الحادي چپ و راست اين جوانها را منحرف و اغوا ميكردند . با همت چند تن از جوانهاي مسلماني كه در اتحاديه دانشجويان مسلمان در اروپا بودند كه با برادران عرب و پاكستاني و هندي و آفريقائي و غيره كار ميكردند و بعضي از آنها هم در اين سازمانهاي دانشجوئي ايراني هم بودند ، هسته اتحاديه انجمنهاي اسلامي دانشجويان گروه فارسي زبان آنجارا بوجود آورديم . مركز اسلامي گروه هامبورگ سامان گرفت . فعاليتهائي براي شناساندن اسلام به اروپائيها داشتيم و فعاليتهائي براي شناساندن اسلام انقلابي به نسل جوانمان داشتيم . بيش از 5 سال آنجا بودم ، كه در طي اين 5 سال سفري به حج مشرف شدم سفري به سوريه ، لبنان و آمدم به تركيه براي بازديد از فعاليتهاي اسلامي آنجا و تجديد عهد با دوستان مخصوصاً برادر عزيزمان آقاي صدر ( امام موسي صدر ) و اميدوارم هر كجا كه هست مورد رحمت خداوند باشد و انشاء الله به آغوش جامعهمان باز گردد و سفري هم به عراق آمدم و به خدمت امام رفتم در سال 1348 و به هر حال كارهاي آنجا سروسامان گرفت و در سال 1349 به ايران براي يك مسافرت آمدم اما مطمئن بودم كه با اين آمدن امكان بازگشتم كم است ، ضرورتهائي ايجاب ميكرد از نظر ضرورتهاي شخصي كه حتما سفري به ايران بيايم . به ايران آمدم و همانطور كه پيش بيني ميكردم مانع بازگشت من شدند . در اينجا مدتي كارهاي آزاد داشتم كه باز مجددا قرار شد كار برنامه ريزي و تهيه كتابها را دنبال كنيم . و اين كار را دنبال كرديم و همچنين فعاليتهاي علمي را در قرم و در رابطه با مدرسه حقاني ، فعاليتهاي تحقيقاتي گستردهاي را با همكاري آقاي مهدوي كني و آقاي موسوي اردبيلي و مرحوم مفتح و عدهاي ديگر از دوستان شروع كرديم ، بعد مسئله تشكيل روحانيت مبارز و همكاري با مبارزات بخشي از وقت ما را گرفت . تا اينكه در سال 1355 هستههائي براي كارهاي تشكيلاتي به وجود آورديم و در سال 1356-1357 روحانيت مبارز شكل گرفت و در همان سالها در صدد ايجاد تشكيلات گسترده مخفي يا نيمه مخفي و نيمه علني بعنوان يك حزب و يك تشكيلات سياسي بوديم و در اين فعاليتها دوستان مختلف هميشه با هم بوديم . در سال 56 كه مسائل مبارزاتي اوج گرفت ، همه نيروها را متمركز كرديم و در اين بخش و بحمدالله باشركت فعال همه برادران روحاني در راهپيمائي و مبارزات به پيروزي رسيد . البته اين را باز فراموش كردم بگويم از سال 50 من يك جلسه تفسير قرآني را آغاز كردم كه روزهاي شنبه بعنوان مكتب قرآن ، مركزي بود براي تجمع عدهاي از جوانان فعال از برادرها و خواهرها ، در اين اواخر حدود 400 الي 500 نفر شركت ميكردند . كلاس سازندهاي بود ، در سال 54 به مناسبت جريانهاي اين جلسه و فعاليتهاي ديگر كه در رابطه با خارج داشتيم ، ساواك ، كميته مرا دستگير كرد . چند روزي در كميته مركزي بودم كه بعد با كارهائي كه قبلا كرده بوديم كه برگهاي زياد به دست دشمن نيافتد ، توانستيم از دست آنها خلاص شويم . البته قبلا مكرر ساواك من را خواسته بود . قبل از مسافرتم و بعد از مسافرتم ، ولي در آن نوبتها بازداشتها موقت و چند ساعته بود . اين بار چند روز در كميته بودم و آزاد شدم ، ديگر آن جلسه تفسير را نتوانستيم ادامه بدهيم تا در سال 57 بار ديگر به مناسبت فعاليت و نقشي كه در اين برنامههاي مبارزاتي و راهپيمائيها داشتيم در عاشورا چند روزي مرا دستگير كردند و به اوين و بعد به كميته بردند و باز آزاد شدم . و به فعاليتها ادامه دادم تا سفر امام به پاريس . بعد از رفتن امام به پاريس چند روزي خدمت ايشان رفتيم و هسته شوراي انقلاب تشكيل شد يا نظرهاي ارشادي كه امام داشتند و دستوري كه ايشان دادند شوراي انقلاب ، اول هسته اصلياش مركب بود از آقاي مطهري و آقاي هاشمي رفسنجاني و آقاي موسوي اردبيلي و آقاي باهنر و بنده ، بعدها آقاي مهدوي كني اضافه شدند . بعد آقاي خامنهاي و مرحوم آيت الله طالقاني و آقاي مهندس بازرگان و دكتر سحابي و عده ديگر آنها هم اضافه شدند تا بازگشت امام به ايران ، فكر ميكنم كه ديگر از بازگشت امام به ايران به اينطرف ، فراوان در نوشتهها گفته شده كه ديگر حاجتي نباشد كه در بارهاش صحبت كنيم . و اما خانواده ما سه فرزند داشت كه من و دو خواهر هستيم و هم اكنون هر دو خواهرم هستند . ولي پدرم در سال 1341 به رحمت ايزدي پيوست و مادرم هنوز در قيد حيات است . مرگ پدر در زندگي ماجز يك تاثير عاطفي و يك مقدار بار مسئوليت مادر و خواهر تاثير ديگري نداشت ، تاثير شكنندهاي نداشت ، البته از نظر عاطفي بسيار ناراحت شدم ولي چنان نبود كه در شيوه زندگي من تاثير بگذارد و آن موقع من ازدواج كرده و داراي فرزند هم بودم . در ارديبهشت سال 1331 با يكي از بستگانم ازدواج كردم . او هم از يك خانواده روحاني است و ثمره ازدواجمان تا امروز ، 29 سال زندگي مشترك با سختيها و آسايشها و تلخيها و شاديها ( چون همسر من همه جا همراه من بوده در خارج همينطور ، در اينجا همينطور ) چهار فرزند ، دو پسر ودو دختر ميباشد . بعد از پيروزي انقلاب و تشكيل شوراي انقلاب شهيد بهشتي يكي از مؤثرترين و فعالترين و با استقامت ترين افراد شوراي انقلاب بودند و نيز را راي مردم تهران به مجلس خبرگان راه يافت و همچنين از سوي امام امت به رئيس ديوان عالي كشور برگزيده شد . شهيد بهشتي همچنين با تعدادي از افراد مؤمن و معتقد ، حزب جمهوري اسلامي ايران را تاسيس نمودند و ايشان را به دبير كل حزب برگزيدند و تا لحظه شهادت در اين سمت بودند . يادش گرامي و راهش پررهرو باد